-
سالِ جدید...یادِ جدید
سهشنبه 13 فروردینماه سال 1392 13:32
دقایقی در زندگی ام هست که دلم برای تو آنقدر تنگ میشود ، که میخواهم تو را از رویاهایم بیرون بکشم و در دنیای واقعی بغلت کنم! پ.ن: دیشب از سفر برگشتم .همه چیز را فراموش کردم.تمام پسورد هایی که باید بیاد داشته باشم...همه را ...جز تو چـــــــرا نمیشود تو را فراموش کرد لعنتی!!!
-
مطلب ِ آخر
یکشنبه 27 اسفندماه سال 1391 00:19
این روزای آخر سال حس ِ عجیبی دارم .حسی که وقتی بهش فک میکنم یه دلهره شیرین تمام وجودم رو رو در بر میگیره ...نمیشه توصیفش کرد ، نمیشه این روزای اخر سال برای همه اونایی که دوستشون دارم سعادت و بهروزی آرزو میکنم و امید دارم سال ِ پر بار و پر برکتی برای همگی باشه...امیدوارم هیچ کسی طعم تلخ جدایی رو تجربه نکنه ...حالا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 اسفندماه سال 1391 12:53
هر روز که میگذره بیشتر مشتاقم و بطبع حواس پرتی من هم بیشتر میشه ... ای خدا یعنی ممکنه که یکبار دیگه ....
-
برای تو ، چون شاید .... !!! بمـــــــــــاند
شنبه 26 اسفندماه سال 1391 00:24
تو آفریدگار همین بیتهای منی و من تو را به حرمت این لحظه دوست می دارم. بگو به من ! که کجا از تو دور شوم ؟ که تو ! آسمان منی . پرنده ، کجا بپرد ؟ چون محیط تویی . کجا بروم ؟ که هر کجا باشم کبوتر جلدم که یک عمریست زلال چشمهای تو آشیان من است . نفس نفس ، صدای تو در گوش من جاریست ، غریو موجهای تو در من ندای آزادیست ، افق...
-
یک روز زیبا و دلچسب بنام جمعه
جمعه 25 اسفندماه سال 1391 22:28
جمعه ها از نظر من خیلی زیباست...اونقدر که دقیقه ای هزار بار با خودم میگم قربان ِ ثانیه به ثانیه روزهای هفته. مثلاً امروز روز تعصیلی و استراحته... بگذار براتون بگم از صبح تا الان که ساعت 22 رو نشون میده چه کارهایی کردم : 4 عدد قالیچه 4 متری ...2 عدد 6 متری و دو تکه موکت 6 متری رو خودم تنهایی شستم و پهن کردم روی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 اسفندماه سال 1391 00:39
چون بغض فرو خورده ای می مانم دلم جاری شدن می خواهد حتی اگر در پیچ و خم سختی های دوران گم شوم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 23:40
گناه لبهایم را به گردن بگیر شالی از بوسه برایت خواهم بافت...!!! پاپتی
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 00:38
همین رو میدونم که همیشه حقیقت اونی نیست که بر زبان جاری میشه ...به جای دعوا کردن و بحث های بیخود یه کم درکش کن... نمیخواد با کسی باشه... نمیخواد کسی به حریم خصوصیش تجاوز کنه ... نمیخواد یه رویای خیالی باشه که میدونه هیچ وقت به حقیقت بدل نمیشه... تو هم نخواه...نخواه و سکوت کن...به پاس دوستی ها ...به خاطر گذشته های...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 اسفندماه سال 1391 09:32
دلم برای بودنت تنگ شده..........بی انصاف
-
روسپی گری
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 23:07
بارون زیبایی میآمد امروز . خب با اینکه پام هنوز درد داره ،سعی نکردم مرخصی بگیرم . مراسم خاکسپاری و ختم هر کدوم به اندازه خود مهم بودن و حضور من الزامی بود. عصر که از مسجد برمیگشتم برای خرید به مرکز شهر رفتم.یه مقدار برای خونه خرید کردم .دستم سنگین بود . نباید کسی جلوم میآمد چون طاقت نداشتم با پای درد مکث کنم. یه خانم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 اسفندماه سال 1391 00:44
جای دوستان خالی دیروز به باغ های جد پدری سری زدم و از بوی شکوفه های سیب مست شدم و چنان محکم بر زمین خوردم که تاب از دست دادم و فراوان گریه کردم... پ.ن: پای راستم نمیتونه حرکت کنه تا مدتی ...شرمنده ام زندگی
-
حرفِ دل
پنجشنبه 17 اسفندماه سال 1391 14:47
دلم می گیرد وقتی می بینم او هست من هم هستم اما قسمت نیست... مامان خانمی دیشب گفت قسمت نبوده ،اگه نه خیلی دوستش داشتم .چون فهیم بود بهم گفت راستی مامان ازش خبر داری ؟ پر از بغض شدم پ.ن : چقدر دلم برات تنگ شده ...دیوانه ام از دست ِ تو دیوانه ترم کن
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 اسفندماه سال 1391 19:07
رشک میبرم به صراحتِ بید به بهار به زمزمه ی وزینِ باد به متانتِ عاشقانه ی برگ رشک میبرم به جادههای سبز با مسافری در راه آهای فرسنگها دور از من بازگشت را تعبیری دوباره کن قشنگ کن غربتِ بی انتهای مرا قشنگ کن اتفاقِ غروب و کوچه و انتظارِ پنجره را رگبارِ بهاری شو ببار بی محابا ببار بر این تنِ مشتاق بگذار چون...
-
اسباب کشی2
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1391 00:22
روزها و روزها میگذشت و دخترک هر روز پشت پنجره اتاق خونه حقیرشون ، فکر میکرد.به همه چیز ...به اینکه چرا هیچ چیز سرجاش نیست...چرا نشده دختر رویاهاش...چرا باید فداکاری کنه و آینده خودش رو تباه کنه ...چرا نباید به دیگران بگه بهترین رتبه دانشگاه رو آورده ...چرا باید بر خلاف میلش بگه درس خوندن رو دوست ندارم... بر خلاف میل ِ...
-
هذیانِ شبانه 17
شنبه 12 اسفندماه سال 1391 23:27
دلم میگیرد از رفتن... از داشته هایی که میشود داشت ... من احساساتی ام... همون قدر که مغرورم...همون قدر که با زبان بی زبانی گفتم بمانی و نماندی دلم میگیرد از رفتن...اندکی بنشین ...شاید بهانه رفتنت را درک کردم.اندکی بنشین.... به تو که فکر میکنم تمام تار و پود وجودم زبان سرزنش بخود میگیرند...چه کنم ؟!! دل است دیگر به تو...
-
اسباب کشی ....
شنبه 12 اسفندماه سال 1391 00:01
هر 2 سال یکبار ، یا شاید هم هر 1 سال یکبار عین این آواره ها از این خونه به اون خونه رفتن...خب بخاطر جو زندگی مجبور شدن یه مدت رو یه جا سر کنن که هم حقوقی بگیرن برای امرار معاش هم جایی برای زندگی داشته باشن...با 2 تا دختر دم بخت ...میدونست با اومدنش برای نگهبانی داره با زندگی و آینده تنها بچه هاش بازی میکنه ...دخترایی...
-
برگزیده از وبلاگ ِ ساعت کوکی
جمعه 11 اسفندماه سال 1391 00:00
لاک بزرگی دارد دلم را میگویم ! لاک بزرگ و سنگینی دارد دل کوچکم ! هر روز با تمام وجود به دوش میکشد لاک سنگینش را که مبادا رویش بیفتد که مبادا در لاکش فرو رود ... خیلی تمرین میکند میخندد میخنداند ولی گاهی دنیای بیرون تاریک میشود سرد میشود تلخ و بی روح میترساند دلم را آخر دلم کوچک است ! و این است که دیگر تاب نمی آورد لاک...
-
...
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1391 23:35
واقعا نمیدونم باید چکار کنم ...در عجبم که چرا نمیشه !!! شده تا حالا جواب سوالی رو ندونی و تلاشت برای دونستن بی فایده باشه !!! این روزا خیلی فکر میکنم،بی دلیل و فکرای بی دلیل اصولا جواب منطقی خاصی نداره
-
هذیانِ شبانه 16
یکشنبه 6 اسفندماه سال 1391 00:19
حس میکنم لیلی درونم راه خود را گم کرده است ...چه کنم ؟؟!!! در این سرمای بی حد قلبم چوب کبریت هم کیمیاست.... شب نوشت: بازم دلم گرفته... در این روزهای کسل کننده و بی روح به تو که فکر میکنم بیشتر خسته میشم...خدایا !! من در میزنم ، پس چرا نیستی ؟!!
-
مــــرسی
پنجشنبه 3 اسفندماه سال 1391 00:05
مرسی فقط یه واژه نیست...یه تشکر نیست...من از این واژه میترسم.همیشه وقتی کسی در جوابم گفته مرسی من به یه اجبار جواب مثبت دادم و یکی با شادی ،شاید هم ناراحتی در جوابم گفته مرسی همیشه وقتی مرسی شنیدم که تمام زندگیم رو بوسیدم و گذاشتم کنار و این یعنی نهایت تاسف برای من. برای منی که هیچ وقت کسی رو مجبور نکردم باشه ......
-
...
چهارشنبه 2 اسفندماه سال 1391 21:48
فردا سوم اسفند ماه...نمیدونم امسال باید چی بنویسم!! خیلی دلگیرم و خسته.از همه چیز . از همه دلم میخواد گریه کنم همه چیز از اول آغاز شد و من دوباره تنها شدم. میخوام تنها باشم تا همیشه تا هیچ کس و هیچ چیزی نتونه غرورم رو بشکنه تنهایی هم عالمی داره ....یه سکوت ِ معنی دار که هر کسی درکش نمیکنه آی دنیا....مرا به خیر ِ تو...
-
هذیانِ شبانه 15
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1391 00:23
احساس می کنم روحم را گم کرده ام، میدانم که نمیتواند جای دوری برود و در نهایت همینجاست، نزدیک من چسبیده به تمام بدبختی ها و خوشبختی ها .. اما گاهی که نیست، گاهی که حس می کنم نیست، تنها تر می شوم، من می مانم و حجم استخوان هایی که زمستان بهشان نفوذ می کند، من مانم و سایه ها .. این روزها هم اما عجیب احساس می کنم روحم را...
-
خدا
شنبه 28 بهمنماه سال 1391 21:41
خدا سه حرف دارد اما برا پر کردن تنهایی ِ من حــــرف ندارد...
-
...
جمعه 27 بهمنماه سال 1391 10:44
همیشه دلتنگی بخاطر نبودن کسی نیست،گاهی بخاطر بودن کسی ست که حواسش به تو نیست . پ.ن : دیروز بابا برام یه گلدون کاکتوس خرید و منو شدیداً ذوق زده کرد.حالا یکی رو دارم که حرفام و دلتنگی هام رو بشنوه و سرزنش رو زیر خارهاش پنهون کنه...میدونم گوش میکنه و رشد میکنه دوست دارم درک کنه که با داشتن تمام خارهاش دوستش دارم
-
...
سهشنبه 24 بهمنماه سال 1391 00:39
دیروز توی باغچه کوچک خونه مادر بزرگ قدم زدم و فک کردم. به خیلی چیزا ... بوی تلخ شکوفه های بادام مَستم میکنه...مـَ ـــ ــــ ــســـتــــــــــ
-
...
جمعه 20 بهمنماه سال 1391 18:16
من خدایی دارم ، که در این نزدیکی است نه در آن بالاها مهربان ، خوب ، قشنگ چهره اش نورانیست گاهگاهی سخنی می گوید ، با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من او مرا می فهمد ، او مرا می خواند ، او مرا می خواهد
-
گرگ ها
چهارشنبه 18 بهمنماه سال 1391 00:20
من گرگ ها را ملامت نمیکنم به دریدن ! به خون خواری و خون خوردن گرگ ها عاشق اند ! به لحظه های هم به کنار هم بودن و همراه هم شدن هیچ گرگی تنهایی شکار کردن را دوست ندارد هیچ گرگی تنها ماندن را دوست ندارد گرگ ها عاشق اند ، به بودن های هم ! این رسالت گرگ است برای انسانهایی که خون خوار همدیگرند و درونشان هزاران گله ی گرگ را...
-
روزمرگی
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 21:47
امروز در یک لحضه شکست عشقی شدیدی خوردم . طوری که همکارم از سردرد شدیدم متوجه شد... آخه واقعا این انصافه قیمت دوربینی که من دوستش دارم 10 تومن باشه ....اگه فروشنده میدونست عشق و امید و آرزوی منو با گفتن قیمت نابود میکنه شاید محتاط تر عمل میکرد .......امروز آخرین جلسه کلاس بود و فک نمیکردم طراحی یه صفحه آلبوم ِ من...
-
اسمی که خاطره شد ...
یکشنبه 15 بهمنماه سال 1391 00:06
تلاله ... یه اسم ، یه خاطره ...یه حس بودن و ماندن یه روز وقتی از باغهای به سیل فنا برده جد مادری دیدن میکردیم ...اون وسط وسط رودخونه کنار دیواری که هنوز نمناکی آب رو میشد حس کرد یه بوته کوچولو اما پر گل خودنمایی میکرد ...بوی غریب و تلخی داشت که من عاشقش شدم. مثل بوی تلخ شکوفه بادام... گلهای کوچک با گلبرگ های زرد رنگ...
-
بی ربط
چهارشنبه 11 بهمنماه سال 1391 20:34
کسی چه میداند ؟ شاید فردا روزی یکی شعرهایِ مرا برایت خواند و آنروز آنروزِ خوب خواهی فهمید چقدر دوستت داشت چقدر دل بسته چقدر وابسته بود خواهی فهمید کاری نمیتوان کرد با هزاران سوالِ بی جواب جز انتظار ... فقط انتظار ... انتظار خواهی فهمید زمان عشق را کم نمی کند زمان طاقتِ آدم را کم میکند یکی شعرهایِ مرا...