«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

اسباب کشی ....

هر 2 سال یکبار ، یا شاید هم هر 1 سال یکبار عین این آواره ها از این خونه به اون خونه رفتن...خب بخاطر جو زندگی مجبور شدن یه مدت رو  یه جا سر کنن که هم حقوقی بگیرن برای امرار معاش هم جایی برای زندگی داشته باشن...با 2 تا دختر دم بخت ...میدونست با اومدنش برای نگهبانی داره با زندگی و آینده تنها بچه هاش بازی میکنه ...دخترایی که هر کدوم تو درس و مدرسه حرف اول رو میزدن...دنیا بود دیگه...اما دخترها با اینکه براشون خجالت بود بگن کجا زندگی میکنن اما دل بابا رو نشکستن و تن دادن به مستخدمی ...اونم یه جای متروک که اگه میمردی هم کسی به دادت نمیرسید... 

دنیای غریبی دارن آدمها...دخترک تک و تنها میرفت ته گاراژ و درس میخوند.گاهی هم تو فکر خودش رویا میبافت که اگه یه روز عاشق شد به عشقش بگه خونه ما بهترین جای شهر ِ و 1600 یا 2000 متر حیاط داره...اما وقتی میرفت و نزدیک اتاق نگهبانی میشد روح و روانش بهم میریخت و تصمیم میگرفت هیچ وقت کسی رو دوست نداشته باشه...

توی مدرسه دخترک تک و تنها یه گوشه میایستاد و گوش میداد به حرف های صد من یه غازِ دوستاش...حرفایی که با دنیای او کیلومترها فاصله داشت ...نه اینکه نمیخواست جوونی کنه ...نه ...وقتی فکرش رو میکرد که کجا داره زندگی میکنه و چه وضعیتی داره آه از نهادش در میومد. این بود که باز تصمیم گرفت هیچ وقت کسی رو دوست نداشته باشه...

دخترک وقتی از مدرسه می آمد بیرون حس میکرد یکی داره سایه به سایه پشت ِ سرش میاد .هم میترسید هم میدونست که اگه بدونن کجا زندگی میکنه موجب خنده و تمسخر قرار میگیره ...اتوبوس که سوار میشد راننده به وقت پیاده شدن میگفت کرایه شما حساب شده دخترم...این بود که مسافت مدرسه تا خونه رو راه میرفت تا مدیون کسی نباشه...دخترک میدونست حماقت بزرگیه .میدونست راه رفتن تنها راه حل نیست و فقط پاک کردن صورت مسئله س ...

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.