«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

یادتون هست؟؟؟

بچگی دنیایی داره که ممکنه با خوندن یه مطلب به عمق خاطره هایی بریم که یادمون نبوده...

من یادمه  که وقتی حمله هوایی میشد همه همسایه ها تو زیر زمین خونه ما پناه میگرفتن.

من یادمه تصمیم گرفتیم یه سنگر جلو خونه بسازیم که همه جا بشن و آقای همسایه دیگه نره زیر پل... 

من یادمه وقتی کارخونه سیمان واسه نهار آژیر استراحت میزد ما همه تو زیرزمین بودیم.

من یادمه وقتی عراق بغل گوش ما رو با موشک زد...درست وسط مراسم عروسی خورد زمین...

من یادمه  کفشا رو میریختیم تو راهرو وباسوزن قفلی از رو سرپله ماهیگیری میکردیم. 

من یادمه چندسالی روزای سیزده بدر روی پشت بام خونه خاله اینا همه میخوندیم:خوشحال و شادو خندانیم...قدر دنیا رو میدانیم...... 

من یادمه  جوجه ای رو که از نون خشکیه گرفته بودیم زیر پاهای داداش له شد... 

من یادمه ماشینی که بابا خریده بود متشکل از 4تا ماشین بود..اما ظاهرش پیکان 58بود. 

من یادمه مامان  ماشینو برمیداشت وتو حیاط که  تمرین میکرد محکم میکوبیدش به دیوار بابا هم متوجه نمیشد بس که داغون بود... 

من یادمه سنگ جمع میکردیم واسه یه قل دوقل...همه هم روی باخت من شرط بندی میکردن... 

من یادمه بازی میکردیم:گرگم وگله میبرم...چوپون دارم نمیذارم...دندون من تیزتره..... 

من یادمه آدامس رو زنگ خونه همسایه ها میچسبوندیم ودر میرفتیم... 

من یادمه وقتی معلم میخواس درس بپرسه و درس نخونده بودم کلی خدا وپیغمبر رو واسطه میکردم که منو صدا نزنه... 

من یادمه زنگ ورزش من و زهره الکی توپ رو میانداختیم بیرون از مدرسه .... 

من یادمه وقتی مامان میاومد مدرسه چقدر تو دلم خالی میشد ....

من یادمه برای اینکه به مهدی ثابت کنیم بهتر وقوی تر از پسرا هستیم میخوابیدیم ومهدی با دوچرخه از رومون رد میشد  

من یادمه درست وسط امتحان نهایی زلزله اومد ومعلم نگذاشت از کلاس بریم بیرون... 

ااااااااااااااااااااااااااااای ی ی یــــــــــــــــــــــادش بخیـــــــــــــــــــــــــــر

 

پ.ن:یه مطلب خوندم که منو یاد خیلی چیزا انداخت...شما هم بخونید خیلی چیزا یادتون میاد...

بخونید

ادامه مطلب ...

عجب چسبی!!!

یه روز صبح پاییزی و خنک...جون میده واسه قدم زدن ونقشه کشیدن که چه جوری میشه حال یه بنده خدایی رو گرفت وکلی ازش خندید.

خیلی وقت بود اذیتم میکرد.درسته که ادب شده بود .اما من به خاطر اون حرف آخرش دنبال یه وقتی بودم که اساسی حالشو بگیرم.

شرایط محیا ، یه صبح دلپذیر و زیبا و پاییزی وخنک، زودتر از همیشه اومدم بیرون.

تو خیابون پرنده هم پر نمیزد.فقط یه فرشته کوچولو قدم میزد واز فکر خودش کلی ذوق زده بود وحسابی سازش کوک بود.

به محل مورد نظر رسیدم.یه نگاه اطراف انداختم ویه چسب قطره ای فوری از کیفم درآوردم و همش رو خالی کردم رو قفل در مغازه طرف وسریع از محل دور شدم...

1ساعت بعد به بهانه ای از دفتر زدم بیرون تا نتیجه کار و قیافه بلاتکلیف فرد مورد نظر رو ببینم....

ودیدم...  

"آ آ آ آ آ ی ی ی  کیف داشت.

آ آ آ آ آ آ آ ی ی ی خندیدم من "

شب بود و
نگاهم به آسمــــــــان
من بودم وخدا
تنهــــــــــــــــای تنها
اشکهایم می خروشید(!)
خنده مستانه مـــــــــاه
نهیب ستاره هــــــــــــــا
مرا به ســـــــکوت واداشت
آسمـــــــــان دریا شد
دریایی خروشــــــــــــان
ماهی ها به تماشای اشکهایم نشستند
نه خدا بود...نه نهیب ستاره ها...نه خنده مستانه ماه...
اکنون زمان گریستن است....
کاش دریا سکوت می کرد...


تلاله


پ.ن1:

دلم برای مامان نازم تنگ شده.چقدر خونه غریب شده واسم  

پ.ن2:

متن بالا هم تکراری بود.میدونم.اما دوستش دارم