«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

کنارت هستند ... تا کی ؟ تا وقتی که به تو احتیاج دارند ... 
از پیشت میروند یک روز ... کدام روز ؟ وقتی کسی جایت آمد ... 
دوستت دارند ...تا چه موقع ؟ تا وقتی که کسی دیگر را برای دوست داشتن پیدا کنند... 
میگویند عاشقت هستند ... برای همیشه ....! نه... فقط تا وقتی که نوبت بازی به تو تمام شود ... 
و این است بازی باهم بودن...





ممنون محبوبم

می گویند شاعرها ذاتن عاشقند
من که باور نمی کنم
وگرنه با اینهمه شاعر
این شهر به جای خاکستری، سبز ِ سبز بود
و به جای آسمانخراش وُ دودکش، پُر از پروانه وُ نَفَس

شاید آن وقت اینهمه صنوبر
اینهمه شانه، مُعطّل ِ یک آغوش، نمی تکید
___________
امیر سربی 11 آذر ماه 91

...

مـــــردانه که دلت بگیرد چه کسی می خواهد آرامت کند؟!؟!؟!
مــــردانه که بغض کنی چه کسی توانایی آرام کردنت را دارد؟!؟!؟!
مـــــــرد که باشی از دور، نمای کوهی را داری، مغرور، غمگین و تنها . .

و من تصویری در آینه کدر 
سنگ بر این آینه که مرا محو کرد از این روزگار 
تو را در آینه دلم پنهان می کنم 
بدان نیش مار آنها آینه مرا نخواهد شکست 
می دانم جای تو امن است، حتی اگر من بشکنم ، دل من با تو محکم و پایدار است




پ.ن :حرفی برای گفتن نداشتم که این شعر رو گذاشتم...این روزا سخت مشغول کارم...سخـــــــتـــــ ....

روزمرگی

امروز یه سر رفتم حافظیه .... خلوت بود و ســــــــــرد ...روبروی یه نیمکت مشرف به آفتاب نشستم و مجله خوندم ...ناگهان متوجه صدای یه نفر شدم که میگفت :

ببخشید خانم ...ببخشید

نگاهش کردم ..یه پسر حدود 18 یا بیست ساله بود که معلوم بود اهل شیراز نیست...گفتم بفرمایید ...

با دست پشت سرش رو نشون داد و گفت : اون چند نفر رو میبینید ؟!!!

نگاهی کردم و گفتم : بله 

ادامه داد : اونا دوستای من هستن .نزدیک نیم ساعته اونجا نشستیم و در مورد شما حرف میزنیم ... 

با تعجب گفتم : چــــرا من ؟؟

گفت : اولش که اومدید گفتیم این دختره منتظر دوست پسرشه ...اما تا الان که خبری از نفر دوم نبوده  

من : خب...حالا که چی ؟؟

پسر جوون : من ِ پیش نوک به دوستام گفتم میتونم از شما شماره بگیرم و باهاتون رفیق بشم ...جان هر کسی دوست دارین شمارتون رو به من بدین تا جلو رفقا ضایع نشم ...

من که از تعجب مات مونده بودم مجله رو باز کردم و گفتم برو آقا ...برو خدا روزیت رو جای دیگه بده ....

پسر جوون : خانم ...تو رو خدا حداقل بگذار باهات عکس بگیرم 

دیگه داشتم عصبانی میشدم ...به روبرو نگاه کردم و گفتم من عار دارم نگات کنم شما میخوای عکس بندازی ؟؟؟؟!!! عجبـــــــــــــــــــا !!!!!!

و مشغول خوندن مجله شدم...بیشتر به این فک میکردم که چرا ...من که کاری به کار کسی ندارم ...چرا میخوان این آرامش رو از من بگیرند...

بیکاری آدم رو به چه کارهایی که وادار نمیکنه ...بخدا این جمع دیوانه اند...





هذیانِ شبانه 5

بی صدا فریاد کن ...
در این شهر آدمانی هستند...
که فقط منتظر صدای ترک یک قلب اند!
مردمی خالی از عشق...
خالی از هر گونه احساس و امید!

بی صدا فریاد کن...
تا مبادا با سنگ نگاه های سردشان...
شیشه ی قلب تو مجروح شود!
فریادکن...

پ.ن 1 :
چقدر سخته ...چقدر سخته .....میدونم که میدونی چی سخته ...
باور کن دیوانه بودن با یاد تو برای من عین عاقلی است....
پ.ن2:
انگشتری ام را هنوز پیدا نکردم ....اما باور میکنی بیشتر تو فکرتم
پ.ن3: صــــــــــــــــــرفاً جهت اطلاع " مخاطب خاص ندارم "