«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

حال نوشت

مهمون داریم...مهمونی که شاید برای هر کسی خاص باشه..اما برای من بی اهمیت تر از هر چیزیه...

همیشه تمام رو راستی ها و نگفته ها رو وقتی میشنوی که دلت اندازه همه آسمون گرفته ...

وقتی میشنوی که بغض راه گلوت رو بسته و نمیخوای سدِ نشکسته ش رو بشکنی ...

وقتی میشنوی که با اینکه ادعا میکنی مهم نیست اما برات مهم تر از همه چیز میشه ...

وقتی میشنوی که دلت تازه تو دهنی خورده و باید نازش بکشی...

وقتی میشنوی که دلتنگی...

میبینی همه چیز مثل رفتن توئه...مثل وقتی که گفتی باید واسه آرامش خاطر من بری ...

ای وقت نشناس...دلم گرفته...دلم نمیخواد هیچ کسی رو ببینم...دلم سفر میخواد..یه تنهایی عظیــــــــــــــــم که آرومم کنه ...

چـــرا این روزا دلتنگم اینقدر بی خود و بی جهت؟؟

آهای!!!  یکی بیاد یه سیلی محکم بزنه به صورتم تا دلیلی بشه واسه گریه...یکی بیاد بهونه بسازه برام...

دلم بهونه میخواد...بهانه ای برای خالی شدن


آرزو های کوچک...

واقعا چقدر آدما میتونن خودخواه باشن و کینه ای ...دلشون سیاهه و به نظر من هیچ رقمه نمیتونن با افکار من  هماهنگ باشن...این وسط من چطوری تحملشون کنم موندم ...فقط از خدا صبری عظیـــم خواستم 



ختم نوشت:

دلم میخواد یک نفر رو ...یک نفر رو که همش جلوم راه میره و با طلبکاری باهام حرف میزنه رو اونقدر بزنم که صدای مرگ بده ...مثل قوری شکسته توی بوفه... 

ای خدا چرا اسلام دست و پای مرا بسته !!!!

روزمرگی

عاشقم عاشق بچه هایی که در پشت چهره غبار آلودشون یه عالمه حرف تو چشماشونه...

عاشق اون پسرکم که با یه وزنه کنار پارک بازی بچه ها نگاهش به پای رهگذراست.هم درس می خونه هم کار میکنه هم بازی بچه ها رو نگاه میکنه...با خنده بچه ها می خنده...اما بازی کردن براش ممنوع...

به مریم گفتم بیا وزن بشیم...رفتم روی وزنه....

سر چهارراه پسرک فال فروش با یه مرغ عشق....به مریم گفتم  چشمامون رو ببندیم و نیت کنیم....   ((گفتم غم تو دارم   گفتا غمت سرآید))

پایین تر دخترک  آدامس فروش!!! به مریم گفتم آدامس که می خوری؟؟؟ ومن عاشقانه چشمهای بی انگیزه اش را نظر گذراندم...وای  که چقدر زیبا بود...دلم ریخت  چون غم داشت...

و جلو تر دخترک گل فروش ...پای برهنه...در ازدحام ماشین ها .. نگاه هرزه مردان بی بند و بار....

 

خدایا پس عدالت کجاست؟؟؟

روزمرگی

زیر لب زمزمه میکردم و وسایل شام رو مهیا... بابا نگاهی پر معنایی کرد و گفت چی میگی با خودت بابا ؟؟ 

خندیدم و بلند گفتم : 

کاش بر فراز قله های پرامید عــ ــ ـشــ ـــ ــق ، نقـــش دیوانه بودن را با تمام زنجره هایش میدیدم ...


و بعد باهم خندبدبم...

روزمرگی

کمی نگرانم و میشه گفت کمی بیقرار ... بیقرارِ گفتن یه حرف که گفتنش هم اونقدر ها سخت نیست برای من  و نگرانِ روزهای بعد از آنم ...

دیروز و امروز روز کاری شلوغی داشتم ... کارهای عقب افتاده قبل که باید حداقل یک ماهه به همه سر و سامان بدم ...انگار توی همه چیز باید به روز بود ... اعتقادات آدما هم به نسبت تکنولوژی باید تغییر کنه ...مثل برنامه تا انتها حضور که اون وقتا از رادیو تهران پخش میشد و از شهدا میگفت ...و من اگه یک روز این برنامه رو از دست میدادم تموم غم های دنیا رو دوشم سنگینی میکرد ،حالا دیگه اون هم شنیدنش هیجانی نداره چون از همه چیز میگه غیر از فرهنگ جبهه و خاطرات اون روزا ...

دنیاست دیگه ...باید تغییر کرد 

دیشب از اول تا انتهای وبلاگم رو خوندم . تمام نظرات رو ...همه رو 

چقدر افکارم زیبا و بچه گانه بوده و در عین بچگی اعتقادات بزرگی داشتم ...چیزایی که هنوزم پایبندم به اونها...

حرفایی که عقل ِ هیچ آدمی منطقش رو تکذیب نمیکنه و این یعنی فرمانروایی ِ عقل بر احساس ... 

امروز حس غریبی دارم ...یه حس که نمیشه ازش گفت و نوشت ...یه حس ِ تغییر که شاید خیلی دیر شده و من دلم برای چیزی میسوزه که ساده از دست دادمش ...هر چند که !!!                    

                                                          بگذریم ....

دیروز شرم داشتم ...نمیدونم چرا ..پیش ِ خودم شرمنده بودم اما بعضی وقتا باید برای بدست آوردن یه چیزایی دل به دریا زد ...زندگی ِ من مثل یه دریاست که دوست داره به اوج بره...

میخوام در اوج زندگی کنم . میخوام فرمانروایی رو از قلمرو جسم و روحم حذف کنم...میخوام زندگی کنم ...زندگی 

دلم میخواد برم باغ ِ ارم ..مسیر همیشگی رو دنبال کنم  و مثل اون روز که زیر بارون پاییزی به خودم قول دادم باز به خودم قول بدم ...قول بدم برای جنگ با فرمانروایی آماده بشم...

میدونم ...میدونم حرفام برای خیلی ها گنگه...اما این روزا خودم هم گیجم و منگ   به قول یه دوست ِ عزیز که خیلی دوستش دارم یه جورایی خنثی ...



لعنت بر فرمـــــانروایی....لعنت 

روزمرگی

دنیای عجیبی دارند آدمها... در این میونه من موندم حیرون که کدام راه !!! کدام چاه !!!

همه اون نمیدانم ها سرشار از دانستنیهاست...آگاهی از چیزی که از یه طرف عقل ردش میکنه و احساسم تایید ...

من بین عقل و احساس سرگردونم ...

و یه عالمه سوال ِ بیجواب که واقعا هیچ کسی نمیتونه پاسخگوی سوالاتم باشه ...شاید هم واقعا جوابی نداشته باشه ...

آخه من و خدا مثل ِ دوتا دوستیم ...دوستی که یه عهد با هم بستن...درسته که من عهد شکنم اما وقعا اون چی ؟!! تا حالا فکر کرده چرا عهد شکستم !!! 

خدا برخلاف همه نمیدانم های من خوب میداند که من چرا ناسپاسم...میدونه که با تمام ناسپاسی هام بیشتر از حتی پدر و مادرم دوستش دارم ...اون میدونه که من تمام تلاشم رو میکنم تا اون شاد بشه ...

اما چرا شادی خدای مهربونم با ناراحتی ِ من توام میشه...

دلم نه گرفته ...نه دلتنگم ...

دلم دیوانگی میخواد خدا .... دیوانگی 

دستم رو روی صورتم میگذارم ...گونه هام رو نوازش میکنم ...به دیوانگی ام فکر میکنم. به سکوت ِ بی حد قلبم ...به نگاه ِ پر از سوالی که خوانده نشد....

واااااااااااای...لعنت بر فرمانروایی ...لعنت....



پ.ن : 

کاش یکی بلند توی گوشم فریاد میکرد : تـــــــــــــلا !!!

                                                                 تکـــرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت ؟

رویای ناتمام...

بعضی وقتا مثل ِ این روزها سرشــــار از انرژی ام ، شـــادم ، سرحـــالم و خندون...

در این لحظه های مفرح و دلچسب ، یاد تو بیشتر مشتاقم میکنه ...انگار الان کنارمی و ....   

بین ِ خودمون باشه ...بیشتــر وقتا من عاشق ِ توام 

روزمرگی

امروز صبح ِ زود ِ زود ،از خونه زدم بیرون تا کمی در هوای روحبش صبحگاهی قدم بزنم . نور خورشید با نسیم خنک صبحگاهی روح و روانم رو سیقل میداد...آروم و بیصدا ...بدون گرز و خنجر و دعوا با خودم نجوا میکردم .اگه کسی از کنارم رد میشد یقینا فکر میکرد دیوانه ام که با خودم حرف میزنم ...نگاهم به فیلتر های تهویه زیرگذر افتاد ... یکی با خطِ زشت و نامرتب نوشته بود : 

با خودت رو راست باش ...راستش رو بگو دوستش داری ؟؟ 

لبخندی روی لبم نقش بست و با خودم گفتم :

فاصله یه حرف ساده س

بین دیدن و ندیدن

من تو این فاصله موندم سرگردون و حیرون 

بین داشتن و نداشتن...


در آخر صادقانه گفتم :

نمیدونم...واقعا نمی دونم

روزمرگی

تنهایی میخوام...

یه گوشه دنج و آروم

رو به دریا 

فقط 

من و صدای پای آب 



پ.ن : لعنت بر فرمانروایی...لعنت !!

یه کلام ِ خصوصی با خدا

دلم از خیلی چیزا میگیره...اصلا وقتی دلتنگم این صفحه کیبورد میشه یه قلم روان و روشن که دلش میخواد فقط بنویسه از چیزایی که باید بگه ...یا شاید هم نباید بگه ...آخه چیزای تکراری که گفتن نداره ...

دلم میخواد جای همه سه نقطه ها همه اون حرفایی رو که دوست دارم بنویسم . بی پروا باشم توی نوشتن . خوفی نداشته باشم از خوندنش یا حتی از نوشتنش . اما چه کنم که نمیشه ...نمیشه از نداشته های زندگی نوشت ...من یه کلام میگم ...این کلام من تا چه حد ارزش جواب دادن داره ...از این کل کل ها زیاد داشتم وهیچ رقمه نتونستم راضیش کنم که بابا بازی در نیار ...تو که میدونی من حساسم...تو که میدونی دل ِ مهربون من دلتنگ و دلگیر میشه چرا با اطمینان دست میزنی روی دوشم که برو من باهاتم...

تو این مدتی که گفتی من باهاتم و من باورت کردم چه گلی به سر ما زدی که باز من ِ خل باورت میکنم ...

دلم گرفته ...نمیدونم باید چی بگم ...از تو گله کنم یا از خودم یا از اطرافم یا از فرهنگ ِ حاکم بر این کشور ...بابا بخدا به هر کی بگی ریسه میره از خنده ...به هر کی بگی یه جور نگات میکنه که انگار داره به ادمای عصر حجر نگاه میکنه ...

آخه من کجا و دل کجا ....

دل ِ من باید به کدوم طرف مایل شه که تو نخندی ازش .... که اون بالا بالا ها روی اون تخت زرینی که کارو میگفت به من و افکارم نخندی ...

اگه راستی راستی من برات حکم سریال های کمدی رو دارم خیالی نیست ...حتی خیالش هم خوشه که حداقل نظری داری و میخندی ....ولی تو رو یگانگی خودت با دلم بازی نکن که اصلا جنبه ندارم...یعنی باور کن ظرفیتم تکمیله تکمیله ...

میبینی که از روزمرگی و تکرار خسته شدم ...بی حوصله ام ...بی حوصله 

من همه چیز رو میدونم ...همه چیز رو بررسی کردم و کلی با خودم و دلم جنگیدم ....از طرفی خوف داشتم از طرفی ته ته ته دلم قرص بود و منو ترغیب میکرد که هر چی دلت میگه گوش کن ...منم گوش کردم و با چه اطمینانی پیش رفتم ...

اما واقعا کاش خودخواه بودم و منطق ناپذیر ...کاش آزاد بودم و رها ...کاش او هم مثل من بود ...کاش میتونست مثل ما باشه ...کاش و کاش و کاش 

و کاش من مرض نداشتم و نمیگفتم ..و کاش تو نگفته بودی برو من هوات رو دارم و بعد هلم بدی وسط گود و بیشینی اون بالا و برای من .... 

آ خدا ! نمیخوام بگم ...نمیخوام بیشتر از این بگم که چقدر دلم میخواست به واقعیت برسه شنیدن صدایی که آرامشه ...بگذار دهنم بسته بمونه و دم نزنه ...برو 

برو اینجا حوالی ما " ورود ممنــــــــــــــوع " است ...بــــــرو