«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

روزمرگی

چند وقت پیش یه گلدون از خانواده کاکتوس ها خریدم...بعد مدتی دیدم یه جوونه از کنارش زده بیرون ..با عشق اون جوونه رو جدا کردم و گذاشتم توگلدون تا هدیه بدم به یه دوست عزیز و گرانقدر ...

حالا اون جوونه بزرگ شده و من موندم اگه بیاد میتونه اونو ببره یا نه ...واسه همین امروز یه نوع کاکتوس دیگه خریدم....خیلی دوستش دارم ...اونقد که اگه کسی نگاه چپ بهش بندازه خونش رو حلال میکنم..


پ.ن1:

امروز باغ ارم خیلی زیبا بود ...حیف که من دلم گرفته بود..همه جا رو قدم زدم تنهایی،بدون ....


پ.ن2: 

عزیزون از غم و درد جدایی... خدایا         به چشمونم نمونده روشنایی ...خدایا 

گرفتارم به دام غربت و غم ...خدایا          نه یارو همدمی نه آشنـــایی ... خدایا 

                    می شینم سر راهت ...زودی برگردی به شیراز

                     خــدا پشت و پناهت ... زودی برگردی به شیراز

از دفتر ممنوعه

یه جورایی دلم گرفته...یه خستگی که انگار تمومی نداره...ذهنم عین یه کبوتر سرگردونه که راه خونش رو گم کرده ...هر جا نگاه میکنم تور پهن شده...میترسم 

خوبیش اینه که میگذره...اما کاش زودتر میگذشت


دلتنگـی، پیچیده نیست
یک دل
یک آسمان
یک بغــض
و آرزوهــای ترک خورده !

به همین ســادگی ...!

روزمرگی

از خستگی و تنهایی و دلخوری که بگذریم این روزا برای من روزای خوبیه ...شاید یه کم تکرار گذشته ها ...خیلی چیزا برام جالبه ...یه جا رفتم برای کار ..پسر جوونی اونجا بود که خیلی برام آشنا بود .حرف که میزد بیشتر میتونستم مطمئن بشم که میشناسمش . ازش پرسیدم ببخشد شما دقیقا کارتون چیه ...و اون برام توضیح داد حالا مطمئن بودم که اون همونیه که فکرش رو میکردم .صداش با 5 سال پیش اصلا تغییر نکرده بود و فقط یه کم مردونه تر شده بود ...فرمی رو که پر کرده بودم نگاهی انداخت گفت آقای ....رو میشناسید؟ گفتم بله ایشون برادرم هستن . من هم شما رو میشناسم ...گفت از کجا ؟ گفتم 5 سال پیش یه 3 تا کانتینر داشتین که هیچ شرکت بیمه ای بیمه نمیکرد براتون ...فک کنم بارتون هندونه بود و آقا داداش من با هزار زحمت برای شما بیمه کرد اونم با مبلغ ناچیز...

اونم با علامت تایید حرفم رو تایید کرد ...

خب این یعنی پارتی که من میتونم به عنوان مدیر امور قراردادها اونجا مشغول به کار بشم و اگر این جور نشه دیگه از بی سعادتی این آقای محترمه...تا ببینیم خدا چی میخواد...

از اول خیابون وصال تا اخرش رو وقتی قدم میگذارم همه به احترام مهدی داداش ..شدید احترام میگذارند و این برام  خیلی افتخاره که داداش مهربون و شناخته شده ای دارم که همه از متانت و تواضع و فروتنی او حرف میزنن...هر جا میرم عزت و احترام داداش برای من احترام و افتخاره که مباهات میکنم به داشتن چنین برادری ...

مهدی جان دوستت دارم

تنهایی و هزار تا کوفت و زهر مار..

چقدر بده آدم کمرو باشه و با باباش تعارف داشته باشه...امروز قرار بود برای دیدن چند تا کار برم بیرون ...کیفم رو باز کردم ،عین مسجد...تو ماشین چند بار اومدم به بابا بگم ..اما روم نشد بگم ...با خودم گفتم میرم از داداش مهدی میگیرم سر راه ....از بابا جدا شدم. زنگ زدم داداش مهدی ...اما گفت امروز کلا دفتر نمیره ..منم نا امید شدم نشستم همون جا..تو کیفم رو گشتم ...تمام جاسازی ها رو ..یه چیزایی توش پیدا میشد اما خب برای من کم بود...رفتم شرکت اولی ...بد نبود یه مدیر میخواستند برای تنظیم قراردادها که به کارپردازی بیشتر شبیه بود...فرم پر کردم...دومی یه مهد کودک بود که چند تا نیروی اداری میخواست ...یه فرم دادن با 20 سوال مسخره  که هر کدوم ....ای ی ی ی ...نگم بهتره ....اومدم بیرون ...حالا مونده بودم چطوری برم خونه . من این سر شهر...خونه اون سر شهر...

خلاصه... عزم رو جزم کردم و ساعت 10 صبح به طرف خونه رهسپار شدم...ته کیفم فقط به اندازه یه 2 تا اتوبوس جا داشت...اونایی که شیراز رو میشناسن میدونن ...با اجازه از قم آباد تا خود فلکه ستاد راه اومدم و ماشین ها هم رو اعصاب من بیچاره جولان میدادن... بالاخره ساعت 1 به منزل مبارک رسیدم...روز کثیفی بود...


صـــــرفا جهت اطلاع:

کم رویی احمقیه که دست از سر من بر نمیداره و راهپیمایی حکم اعدام رو داره....اونم تو گرمای امروز...

روزمرگی

من : ببخشید درمورد آگهی تون ، میخواستم شرایطش رو بدونم.

شرکت مهندسی ... : بله ، خواهش میکنم ساعت کاری از 7 صبح تا 6 بعداز ظهر . بیمه نمیکنیم.سابقه کار دارید؟

من : بله ..کلا " 7 سال ... 

شرکت مهندسی ... : خیلی عالی ...لطف کنید تشریف بیارین به آدرس ....

من : عذر میخوام حقوق ماهیانه ؟؟؟

شرکت مهندسی ... : ماهی 100 هــــــــــــــــــزار تومن ...

من :   


پ. ن : 

من موندم معطل...با این حقوق فضایی چه کاری میتونم انجام بدم 

روزمرگی

دیروز بس از مرگ مغزی حرف زدم و مامان چشم غره رفت بهم ، شب تا صبح خواب دیدم مرگ مغزی شدم و دارن پوستم رو از تنم جدا میکنند...

خوف انگیز بود...


پ.ن : خیلی نگرانم این روزا...دست خودم نیست.کاش یه جا بود که تا میتونستم داد میزدم...جیغ نه...از جیغ بدم میاد...مردونه داد بزنم تا دلم آروم شه.. 

به سراغ من اگر می آیی 

تند و آهسته چه فرقی دارد؟؟

تو به هرجور دلت خواست بیا

مثل سهراب دگر، جنس تنهایی من چینی نیست، که ترک بردارد

مثل آهن شده است

تو فقط.... زود بیا..

" زیبا بود "

روزمرگی

پشت پنجره اتاقم هر روز 3 تا بچه گربه میان و نگام میکنن...انگار تا حالا آدم ندیدن...خیلی با مزه هستن...دیروز مامان گربه داشت به بچه هاش درس زندگی میداد منم با اینکه کارای شرکت مونده بود سیر این اموزش رو نگاه کردم :

 3 تا بچه گربه چشماشو به حرکت مامان گربه که از دیوار میرفت بالا دور میزد و میامد پایین . شاید این حرکت رو 4 بار انجام داد و فقط سر بچه گربه ها حرکت میکرد...برای من خیلی جالب و دیدنی بود و جالب تر اینکه 2 تا از بچه گربه ها سریع یاد گرفتند و از دیوار رفتند بالا. اما طفلی آخری تنبل کلاس بود و رفوزه شد و کلی ناله سر میداد. تا فردا بس که ناله کرد رفتم و یه چوب تکیه دادم به دیوار تا بتونه بره بالا...یکی از بچه گربه ها اومد و انگار بهش  گفت که هر کار من کردم تو هم انجام بده ....تونست بره بالا از اون چوبی که گذاشته بودم اما اونقدر سرعتش بالا بود که افتاد تو حیاط همسایه بغلی...

آنقدر دلم سوخت براش...


جهت اطلاع :

منظور از کارای شرکت اینه که من خیلی وقته از خونه کارای یک  شرکت رو انجام میدم و این ربطی به بیکاری من نداره ...

روزمرگی

امروز وقتی خسته از سر کار برمیگشتم یه چیزی توجه منو جلب کردم.خونه  ما نزدیک یه پادگانه ..نزدیک که نه ...ولی خب هرروز از جلوش رد میشم . تو دکل نگهبانی یه سرباز تنها نشسته بود و با کلاه نقاب دارش بازی میکرد ...تو این گرمـــــــــا ...تو اون دکل لعنتی آهنی ..میتونستم حدس بزنم چه حس و حالی داره . یه نگاه به بابا کردم و گفتم با اجازه بابایی...

سرم رو از شیشه ماشین بیرون آوردم و با صدای بلند صداش کردم: " ســـــــــــــــربـــــاز "

و براش دست تکون دادم!!

نمیدونید چقدر خوشحال شد....منم از شادی او سرحال شدم...

زخاک سعدی شیراز بوی عشق می آید...

وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها        بی خویشتنم کردی، بوی گل و ریحان ها

گه نعره زدی بلبل، گه جامه دریــــدی گل          تا یاد تو افتادم، از یاد برفت آن ها

ای مهر تو در دل ها، وی مهر تو بر لب ها        وی شور تو در سرها، وی سر تو در جان ها

تا عهد تو دربستم، عهد همه بشکستم          بعد از تو روا باشد، نقض همه پیمان ها

تا خــــار غم عشقت آویختـــــه در دامــن        کوته نظری باشد، رفتن به گلستان ها

آن را که چنـــین دردی از پـای درانـــــدازد         باید که فروشوید دست از همه درمان ها

گـــر در طلبش رنجی، ما را برسد شــــاید       چون عشق حرم باشد، سهل ست بیابان ها

هر تیر که در کیشست، گر بر دل ریش آید       ما نیز یکی باشیم از جمـــله قربان هـــــا

هر کو نظری دارد، با یار کــــمان ابـــــــرو        باید که سپر باشد، پیش همه پیکان ها

گویند مگو " سعدی " چندین سخن از عشقش     می گویم و بعد از من گویند به دوران ها


پ.ن :

آخرین باری که سعدی رو زیارت کردم 4 مهر 88 بود و یادمه عجب شب دلنشینی بود برام. امروز هم بزرگداشت سعدی بود و ما هم چون اردت خاصی به شیخ اجل داریم به زیارتش رفتیم...شلوغ بود..اما باصفا بود.جای دوستان سبز و خرم بود.


روزمرگی ها

امروز یه کم از یه کم بیشتر دلم گرفته...شاید هم دلتنگم....دلم واسه آسمون پر ستاره. دلم واسه زنبورهای گوشه حیاط که حالا نیستن ؛ واسه گلهای ناز توی باغچه ؛ واسه ابر و بارون ؛ واسه درخت بید مجنون ِ ته کوچه تنگ شده.....شاید هم ....شاید هم دلم برای تو تنگ شده؛ میگم شاید !!! آخه وقتی دلتنگ میشم حساب حد و مرز از دستم میره...دلم از خدا گرفته.نمی دونم اجازه دارم ....نه , دیگه از گله و شکایت گذشته؛ خودش میدونه چی میخوام بگم..اونم دیگه خسته شده از من...یه جورایی هم بد نیست. چون با خنده هاش منو میخندونه واین میشه که تلا خوب میشه واز این حالت درمیاد...
خدایا بخند...بخند دیگه...قربون خنده هات برم...بخند تا دلم آروم شه..
انگار خدا هم حوصله خندیدن نداره...مثل من