امروز یه کم از یه کم بیشتر دلم گرفته...شاید هم دلتنگم....دلم واسه آسمون پر ستاره. دلم واسه زنبورهای گوشه حیاط که حالا نیستن ؛ واسه گلهای ناز توی باغچه ؛ واسه ابر و بارون ؛ واسه درخت بید مجنون ِ ته کوچه تنگ شده.....شاید هم ....شاید هم دلم برای تو تنگ شده؛ میگم شاید !!! آخه وقتی دلتنگ میشم حساب حد و مرز از دستم میره...دلم از خدا گرفته.نمی دونم اجازه دارم ....نه , دیگه از گله و شکایت گذشته؛ خودش میدونه چی میخوام بگم..اونم دیگه خسته شده از من...یه جورایی هم بد نیست. چون با خنده هاش منو میخندونه واین میشه که تلا خوب میشه واز این حالت درمیاد...
خدایا بخند...بخند دیگه...قربون خنده هات برم...بخند تا دلم آروم شه..
انگار خدا هم حوصله خندیدن نداره...مثل من
هوا گرفته بود باران می بارید کودکی آهسته گفت (خدا گریه نکن درست می شه )
آخر بس نبود ...
سی سال و سی ماه سرگردانیِ پرنده ای خیال باف ... !
تا در انتهای بن بست بی آشیانه خاطره ها .....
دل خوش کنم به جاده و آسمان.....
سلام تلاله جان، خوبی؟
امیدوارم که منو یادت بیاد که خوب با دیدن آدرس وبلاگ قبلی و به عبارتی خدا بیامرزم در لیست دوستانت متوجه شدم که یه جورایی هنوزم میتونم بگم در دنیای مجازی هستن کسایی که منو یادشونه. از روزی که تیغ و ابریشم رو حذف کردم بیشتر از یک سال میگذره و حالا یه وبلاگ جدید درست کردم، سری بزن دوست قدیمی.
سلام
خوبی؟
چقدر قشنگ و با احساس مینویسی!
ااز آخرش خیلی خوشم اومد...
ی سرکی هم ب ما بزنjavascript:void(0);
سلام تلاله جونم
چه عجب...بالاخره شروع به نوشتن کردی..
نگران نباش دل ما به داشتن دلتنگی ها عادت کرده و دیگر نیازی به خنده ی خدا ندارد...