«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

روزمرگی

روز پنج شنبه  رفتم برای کیانا دختر داداش - که این روزا با انگشتای کوچیکش روزهای مونده به روز تولدش رو نشون میده  - کادوی تولد بگیرم .واسه همین مزاحم  یکی از آشناها شدم . خیلی وقت نیست که ایشون رو میشناسم اما براشون احترام خاصی قائلم... میدونید وقتی دنیا میخواد باهات یه جنگ ِ اساسی رو شروع کنه اوضاع میشه مثل ِ زندگی ِ من ... 

همه چیز دست به دست ِ هم میدن که منو اذیت کنن...آخه چرا ؟؟


بدون ِ شرح

تا حالا هیچکی برای من گیتار نزده بود...ممنونم

غصه ی بابا...

سحر که بیدار شدم حوصلم نشد موهامو ببندم.وقتی سفره رو میچیدم بابا چپ چپ نگام میکرد..منم وقتی نگاهم تو نگاهش گره میخورد فقط لبخند میزدم .سر سفره نشستم. مامان زیر چشمی اشاره ای کرد که به بابا نگاه کنم. نگاش کردم دیدم داره آروم آروم گریه میکنه ...با تعجب گفتم : چی شده بابا ؟؟ 

دستی تو موهام کشید و گفت : موهات تو جوونی سفید شده ...

با خنده موهام رو جمع کردم و چشمکی به مامان زدم و گفتم : من میگم مشهد نمیام...شما میگی بریم دلم هوای حرم داره...اینا هدیه ی هوای دل ِ شماست بابایی ِ من

بعد همه با هم خندیدیم  



پا ورقی :

آخه بابایی من پیری آن نیست که مویی به سپیدی دارد... اینا همش حاصل ِ تجربه س 

این کجاش بد ِ ....دختر خانمت مــــرد ِ روزهای ِ سختهِ ... 

حقیقت نوشت :

واقعا سفر ِ مشهد برام سنگین بود و سخت... آخه سختهِ ...خیلی سخته ِ... هنوزم سخته ِ....

روز نوشت

هنوز شرکتم و بسیار خسته ـــ ـــ ــــ ــــ ـــ ـــ جنــــازه ام...جنــــــــــازه  





این آی پی منو اذیت میکنه ...زود بگو کی هستی ؟؟

66.249.74.169

یه روز ،بی مادر

مامان رفته و من تنها توی خونه ...این روزِ تعطیل هزار بار آرزو کردم کاش سر کار بودم...8 صبح با اینکه 2 صبح خوابیده بودم بیدار شدم...وای که چه شبِ زشتی بود...جان به عزرائیل دادن بهتر از گذشتنِ این شب بود...همش حس میکردم نیمی از وجودم نیست...واقعا نیست

برای بابا چایی گذاشتم و صبحانه نیمرو درست کردم ...از انجایی که اصلا از تخم مرغ خوشم نمیاد،فقط چایی خوردم و رفتم آشپزخونه...حالا باید برای ناهار کاری میکردم که بابا فک نکنه دخترش هیچی بلد نیست. ساده ترین غذایی که میشد رو انتخاب کردم و اون چیزی نبود جز دمپخت ِ شیرازی ِ خودمان...برنج خیس کردم و رفتم سراغ ظرف ها و مرتب کردن آشپزخانه ...بعد جارو کردن سالن ها و اتاق ها و حیاط !!! حیاط نه ...نگاش که کردم حوصلم نشد ...آخه حیاط بزرگ به چه دردی میخوره من نمیدونم...جز میدان بازی برگهای درخت ِ انگور همسایه س !!  والا

بابا هم مشغول آبیاری درخت و سبزی ها شد ...ساعت 12 بود کم کم...قابلمه رو گذاشتم روی اجاق و پیاز خورد کردم ... از بین سبزی خشک های مامان یکی که ترخون داشت رو برداشتم و بعد از ادویه ریختم تو قابلمه...بعد ای وووووای ...یادم اومد ماش نگذاشتم فراموشیه دیگه ...گشتم و پیدا نکردم جاش عدس ریختم ...1 ساعت بعد همه رو قاطی ریختم توی قابلمه...ووووای عجب بوی کلم پلویی میداد...نگو بجای سبزی دمپخت ،سبزی کلم پلو ریخته بودم     بعدش هم سالاد درست کردم رویایی ... در هر حال ساعت 2:30 دقیقه به بابا ناهار دادم...وخدایی خیلی خوشمزه شده بود ...عدس ها نرم نبود ولی خوشمزه بود..

بابا که مجبوره دستپخت ِ مزخرف منو تحمل کنه تو این چند روز ...

خونه بدون ِ مامان یعنی مرگ...

یعنی استرس...

یعنی دغدغه ...

یعنی وقتی نیستی خونمون با من غریبی میکنه ....

مامانی ام بیا...دلم برات تنگ شده فرشته ی من

اعتکاف

مامان داره بار سفر رو میبنده. خیلی برام سخته تنها تو خونه باشم و صدای قرآن خوندنش رو نشنوم...صدای لالایی خوندنش رو نشنوم...

عاشق ِ اون وقتایی هستم که با بابا میخونن ...بابا میگه مامان جوابش رو میده ....اونم با شعر و آواز...خیلی درام میشه...ته ته تهش هم بابا مامانی رو میبوسه و اعلام شکست میکنه...



بی ربط

کمتر اتفاق میافته از کسی دلخور بشم...اما هر کسی یه ظرفیتی داره...مامان بهم میگه چیه؟؟ وقتی سکوت میکنی و حرف نمیزنی و نمیخندی ...حتما یه چیزی هست...

راست میگه...دستِ خودم نیست...نمیتونم از ته دل بخندم...الان 2 روزه تو خودمم.تو فکرم

فکرایی که ته ته تهش باید به یه راه حل ختم بشه ...اگه بشه و من از غصه دق نکرده باشم     


 پا ورقی:

شبِ آرزوها نزدیکه...شبی که من برای همه عزیزانم دعا میکنم...همه...اما آیا کسی هست مرا بیاد بیاورد ؟؟ مطمئناً نیست

خدایا میدونی که چقدر خسته ام ،بگذار کمی آسوده بخوابم

حال نوشت

از وقتی از مسافرت برگشتم خیلی بی حوصله شدم. به یه نقطه خیره میشم و فک میکنم. معلوم نیست به چی ولی ذهنم مشغوله . 

دیشب خواهرم داشت باهام حرف میزد ...همین حرف های عادی و روزانه ، کم کم داشتم عصبی میشدم...سه شنبه میرم باغ ارم. اونجا تنها جایی هست که میتونم آروم بشم.

یه کم بی قرارم     



 پاورقی:

در جستجوی چند کتاب از نیچه هستم...دیگه همه کتابهای قفسه ی کتابم رو خوندم...چند بار هم خوندم...دنبال کتابای جدیدم

روزمرگی

امروز اداره مراجعه کننده زیاد بود. اینترنت هم قطع بود و نمیشد کاری کرد . باید خودم رو مشغول میکردم که نگن فلانی از زیر کار در میره ...شروع کردم جابجا کردن فایل ها و تمیز کزدن کشو میزها. بهونه رو هم گذاشتم که دارم دنبال قرارداد دوربین ها میگردم . خب همه جا مرتب شد .بازم معاون گله کرد که چند تا از نامه های هفته گذشته رو تکراری دادیم به سازمان و سازمان زنگ زده وایراد گرفته...خب به طبع ناراحت شدم چون من کارم رو خوب بلدم و امکان نداره اشتباه کرده باشم...حس میکنم یکی این وسط  خوشش نمیاد من اونجا باشم .

اما من با دقت بیشتر پوزش رو به خاک میزنم. من رو دست ِکم گرفتن

روزمرگی

امشب جلسه  داشتیم و مثل همیشه شلوغ بود. میون این شلوغی یه نگاه منو متوجه خودش کرد. یه جوون حدود 30-29 ساله .ساکت ، به دور از شلوغی یه گوشه ایستاده بود و گاهی ساعتش رو نگاه میکرد و گاهی من رو. از اون دسته آدمایی بود که کمتر پیش میاد مورد تایید من باشه. وقتی نگاهم تو نگاهش گره خورد اشاره کردم بهش که میتونم کمکت کنم؟

اومد پیشم و پرونده ای رو داد به من و گفت حکم پلمپ دارم اما من میخوام مغازه رو تحویل بدم.

گفتم یعنی نمیخوای مجوز بگیری برای جای جدید؟!!

گفت نه.

منم به همکارم معرفیش کردم تا مقدمات انصرافش  رو فراهم کنه ..

خدایی کمتر پیش میاد از تیپ و شخصیت کسی خوشم بیاد و این آدم  منو یاد ِ یه دوست ِعزیز  میانداخت که توی دلش جایی برای ما نداشت...

روز خوبی بود امروز....

...

روزمرگی

دیروز و امروز روز ِ پرکاری بود اما خسته نشدم ؛ در بهار بیشتر از همیشه انرژی دارم . بوی بهار نارنج. طبیعت بکر مستم میکنم ....اونقدر که تاب تحمل موندن ازم دور میشه و دلم میخواد برم ..حیف نیست این روزا خونه نشین باشم !!! گردش در یک روز زیبا و به چیزای زیبا فکر کردن ، روحیه ام رو شاداب میکنه ...قرار بود به دعوت یکی از دوستام که میخواست از ایران بره ،بریم سپیدان...حتی از بابا هم اجازه گرفتم که چهارشنبه ظهر بریم...اما من به خاطر یه سری مسائل از رفتن سر باز زدم...سکوت رو به دهن گندِ بعضی ها ترجیح میدم...