«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

روزمرگی

امروز از شرکت رفتم پیش خواهرم که میخواست خرید کنه ...محیط مجتمع تجاری زیتون برام آرامش دهنده س...نمیدونم چرا ولی فضای حاکمش رو دوست دارم .مغازه ها همه بسته بودن و من در طبقه دوم منتظر خواهرم بودم . کم کم مغازه ها از خواب بیدار شدن و محیط ِساکت و خلوت ،شلوغ شد. در این میان متوجه خانم جوونی شدم که بسیار امروزی بود؛ به همراه پسر کوچولوی نازش که تازه تاتی تاتی میکرد ...پسرک ناز جلوی چشمای من محکم زمین خورد و مادرش با بی اعتنایی چند قدم ازش دور شد و گفت خودت بلند شو پسرم

و اون کوچولو گریه میکرد ...نگاهی به مادر بچه کردم ...واقعا بی اعتنا بود . دوباره گفت خودت بلند شو بیا...   و به راهش ادامه داد...

دلم طاقت نیاورد رفتم و بچه رو از زمین بلند کردم و محکم گرفتمش تو بغل و بهش گفتم:

قربونت برم گریه نکن...مرد بزرگ که گریه نمیکنه 

اشکاش رو پاک کردم و بوسیدمش. رسوندمش به مادرش و گفتم : خانمم اون زمان که ای کیو سان خورد زمین و مادرش بغلش نکرد تا خودش روی پاش بایسته گذشت ..اون تو فیلما  و کارتن های ما بود که ادعای ما رو زیاد کنن...

حرصم گرفته بود...چون اون خانم فقط خندید و تشکر کرد و رفت...

ای خدا ... بچه به کی میدی ؟!!!!

شیرین تر از قند

اون وقتا ...وقتی بچه بودم روزه میگرفتم.نه اینکه مجبورم کنن..کلا دوست داشتم ادای آدم بزرگا رو در بیارم ...اما وقت ظهر که میشد ...بوی غذای مامان ...واااااااااای رب ِ انار ...دیوانم میکرد .. تحمل میکردم تا مامان خوابش ببره ...یواشکی میرفتم توی زیرزمین و سیر بادمجون های رب ِ انار رو جمع میکردم و میخوردم...همیشه سر این شیشه رب باز بود..با اینکه مطمئن بودم محکم بسته بودم...

تازه نصف این روزه ها رو هدیه میدادم به بابایی که نمیتونست روزه بگیره

یادش بخیر...یعنی خدا اون روزا رو قبول داره !!!

روزمرگی

چند روزی هست دلم گرفته ...میدونم از چیه و چرا !!!!

اما حوصله اینکه جواب چرا رو بدم ندارم واسه همین به روی خودم نمیارم که دلم گرفته...میگم..میخندم ..شادم و سرزنده...

دیروز باغ ارم بودم .پاییزِ زیبایی داره ...بوی نارنج..بوی نم ..صدای خش خش برگها ...اون درخت سرو ناز همیشه بهار...

راستی چقدر اون درخت سرو ناز 250 ساله رو دوست دارم.باشکوه...مقتدر مثل تخت جمشید

وای ...چقدر دلم میخواد برم تخت جمشید...باید دیدنی باشه تو این فصل...نمیدونم...

دیروز باغ ارم خیلی شلوغ بود ..همه جفت جفت... همه دیوانه ... همه ... نمیدانم 

دیروز کلاغهـــا  همگی... یکصدا حماقتِ  آدمیان را فریاد میزدند...

شاید هم حماقت ِ مرا ... کسی چه میداند ؟!!!

روزمرگی

امروز خیلی دلتنگم.دلتنگ یه چیزایی که خودم هم درکش نمیکنم چرا ؟ یه چیزهایی که مسخره نیستن...سپرده بودم به دریا ...دریایی که قرار بود منو از همه نداشته ها دور کنه 

میبینی !!!

دریا هم تاب تحمل داشتن تو رو نداشت ...

دیشب نگاهی کردم به مامان خانمی ...خواستم بگم اما پشیمون شدم ...بغض راه گلوم رو بسته بود ...واصرار مادر که چی میخواستی بگی ؟؟

نمیخواستم بگم...اما لعنت بر چشمهای بی جنبه من ...لعنت

دلم برای بودنت تنگ شده بی انصــــاف...


HIV

این روزا درمورد ایدز بیشتر صحبت میکنن و منو یاد اون قدیما میندازن...اون وقتا که من یه دختر دبیرستانی بودم و تازه این بیماری مد شده بود و همه با وحشت ازش حرف میزدن.اطلاع رسانی ها ناقص بود و همه به نوعی از ناشناخته بودنش میترسیدن...مامان هم از بیماری سل میگفت که اون قدیم قدیم ها چقدر خطرناک بوده ... ایدز برای من که نه از لوازم آرایشی استفاده میکردم نه اهل دوستی بودم  اصلا مهم نبود . راههای انتقالش رو توی روزنامه خونده بودم و کلا به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که ممکنه کنار من آدمی باشه که مبتلا به این بیماری مهلک باشه...اونقدر به خدای مهربونم اعتماد داشتم که مطمئن بودم چنین بیماری وحشتناکی حتی از شعاع 10 کیلومتری زندگی من هم رد نمیشه...

توی این اوضاع و احوال بابا سخت مریض بود و نیاز به عمل جراحی و شیمی درمانی داشت ...سرطان ِ بابا از نوعی بود که باید خیلی زود عمل میکرد ...آزمایش خون داد و جوابش همه ما رو متحیر کرد و منو بیشتر از همه نا امید ...نه اینکه به بابا شک داشته باشم آخر غیر ممکن بود بابای نازنین و مهربونم ایدز داشته باشه ...

وقتی مامان با گریه این خبر رو گفت دیگه چیزی نفهمیدم...آخه خیلی سخته کسی به خدای خودش تا سر حد مرگ امید داشته باشه و اون وقت خدا دقیقا کاری کنه که حتی فکرشم هم نمیکردی ... 

حالا دیگه اوضاع عوض شده بود ...بابای مهربون و شادم غمگین و افسرده شده بود و با ما هم حرف نمیزد. حتی اجازه نمیداد بهش دست بزنیم و برای من ِ بابایی خیلی سخت بود ...نگران مامان بودم چون ممکن بود ...

حتی فکرش هم دردناکه  و دردناک تر اینکه بیماری بابا در حال پیشرفت بود و هیچ دکتری حاضر نمیشد پدر منو عمل کنه ...

6ماه استرس...6ماه پیشرفت ِ وحشتناک سرطان بابا و بد تر از همه 6 ماه آب شدن بابایی ام رو به چشم دیدم ...

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...

داداش مهدی از یه دکتر متخصص و معروف وقت گرفت و بابا رو بردیم برای آزمایش خون مجدد ...جواب آزمایش رو 15 روز دیگه میدادن و امان از این 15 روز ... انگار قرن گذشت برای من ...

روز موعود منتظر مامان بودم... توی حیاط نشستم و چشمم رو به در دوختم...مامان اومد و من با اضطراب و ترس در رو باز کردم که دیدم مامان با گریه حرف میزنه...بس استرس داشتم اصلا نمیفهمیدم چی میگه فقط میشنیدم که یه چیزی میگه ...محکم بغلم کرد و گریه کرد ...منم گریه کردم و گریه کردم...

جواب آزمایش خون بابا رو هنوز دارم که دکتر تایید کرده بود پدرم به بیماری اچ آی وی مبتلا نیست و این برای من بهترین خبر خوش در زندگی بود ...

ایدز برای من یاد آور خاطرات تلخی است که هیچ وقت فراموش نمیکنم ...

خدای مهربان را برای این همه مهربانی و لطف عظیم سپاسگذارم ...تا آخرین لحظه که جان در بدن دارم...


آرزو های کوچک...

واقعا چقدر آدما میتونن خودخواه باشن و کینه ای ...دلشون سیاهه و به نظر من هیچ رقمه نمیتونن با افکار من  هماهنگ باشن...این وسط من چطوری تحملشون کنم موندم ...فقط از خدا صبری عظیـــم خواستم 



ختم نوشت:

دلم میخواد یک نفر رو ...یک نفر رو که همش جلوم راه میره و با طلبکاری باهام حرف میزنه رو اونقدر بزنم که صدای مرگ بده ...مثل قوری شکسته توی بوفه... 

ای خدا چرا اسلام دست و پای مرا بسته !!!!

گاهی باید رفت و آنچه ماندنی ست را جا گذاشت، 

مثل یاد، مثل خاطره، مثل لبخند. 

رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی، بروی و ماندنت رفتنی می شود وقتی که نباید بمانی بمانی. 


آنا گاوالدا

روزمرگی

عاشقم عاشق بچه هایی که در پشت چهره غبار آلودشون یه عالمه حرف تو چشماشونه...

عاشق اون پسرکم که با یه وزنه کنار پارک بازی بچه ها نگاهش به پای رهگذراست.هم درس می خونه هم کار میکنه هم بازی بچه ها رو نگاه میکنه...با خنده بچه ها می خنده...اما بازی کردن براش ممنوع...

به مریم گفتم بیا وزن بشیم...رفتم روی وزنه....

سر چهارراه پسرک فال فروش با یه مرغ عشق....به مریم گفتم  چشمامون رو ببندیم و نیت کنیم....   ((گفتم غم تو دارم   گفتا غمت سرآید))

پایین تر دخترک  آدامس فروش!!! به مریم گفتم آدامس که می خوری؟؟؟ ومن عاشقانه چشمهای بی انگیزه اش را نظر گذراندم...وای  که چقدر زیبا بود...دلم ریخت  چون غم داشت...

و جلو تر دخترک گل فروش ...پای برهنه...در ازدحام ماشین ها .. نگاه هرزه مردان بی بند و بار....

 

خدایا پس عدالت کجاست؟؟؟

دنبال رد پایی‌ام، از تو در افکار خودم                              

آخر چگونه من شدم اسباب آزار خودم؟

 

دلخوش به این بودم که تو سردی نمی‌کردی ولی           

غافل که من خود بوده ام گرمای بازار خودم

 

 

هر روز من پر می‌شد از این که کجایی با که‌ای؟             

بودی تو مال دیگران ، بودم گرفتار خودم

 

قبلا نبودم این چنین مشتاق دیدارکسی                        

سر در نمی آوردم از افکار و از کار خودم

 

امواج احساسات من می زد به کوه منطقت                    

گفتی که تسلیم منی، اما به اصرار خودم


 پ.ن

ممنونم مرجان خانم...جانا سخن از زبان ما مگو....هیچ مگو....

 

آرزوهای کوچک

دلم میخواد یه شاهین داشته باشم...اسمش رو بگذارم ســـزار