ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
امروز صبح ِ زود ِ زود ،از خونه زدم بیرون تا کمی در هوای روحبش صبحگاهی قدم بزنم . نور خورشید با نسیم خنک صبحگاهی روح و روانم رو سیقل میداد...آروم و بیصدا ...بدون گرز و خنجر و دعوا با خودم نجوا میکردم .اگه کسی از کنارم رد میشد یقینا فکر میکرد دیوانه ام که با خودم حرف میزنم ...نگاهم به فیلتر های تهویه زیرگذر افتاد ... یکی با خطِ زشت و نامرتب نوشته بود :
با خودت رو راست باش ...راستش رو بگو دوستش داری ؟؟
لبخندی روی لبم نقش بست و با خودم گفتم :
فاصله یه حرف ساده س
بین دیدن و ندیدن
من تو این فاصله موندم سرگردون و حیرون
بین داشتن و نداشتن...
در آخر صادقانه گفتم :
نمیدونم...واقعا نمی دونم
حسین یعنی زیبایی...
مگر می شود با حسین بود و زیبا نشد...
گریه می کنم
و به این فکر می کنم که
آیا این بار ھم سر تو بر نیزہ خواھد رفت؟