ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
امروز از سر کار خسته و کوفته ، یه کیک برای ناهار گرفتم و رفتم طرف دفتر داداش که تا شروع کلاسم یه کم استراحت کنم .چون ارزش نداشت برم خونه . وقتی رسیدم متوجه شدم داداش ِ گلم یادش رفته کلید رو بگذاره و من نا امید رفتم حافظیه...خوب بهترین جاست .چون دوست ندارم تو خیابون یا پارک ول بگردم...
همون جای همیشگی خاطرات رو مرور کردم ...چه زود گذشت
سر کلاس وقتی استاد دید خستگی از سر و روم میباره یه استراحت کوتاه داد و من سرم رو روی میز گذاشتم و چشمام رو بستم.
حس کردم یکی صدام میزنه
" خانمِ .... !!!! خانم ِ .... !!!
حس نداشتم سرم رو بلند کنم .اما صداش خیلی آشنا بود... با یه لبخند بلند شدم و گفتم :
جانم اما اونی نبود که من حس کردم...وقتی چهره ی ماتِ منو دید گفت :
نیومدید کافی شاپ، براتون کیک و شیر گرفتم.
تشکر کردم و گفتم :
ممنون . من اصولا بین کلاس چیزی نمیخورم.
فکر میکنم کمی ناراحت شد ،شایدم زیر لب گفته به درک که نمیخوری ...اما حقیقتش دوست ندارم بخاطر یه شیر و کیک مدیون کسی باشم...
شایدم بهش حالی کردم تنهایی رو بیشتر از هر چیزی دوست دارم ...
این روزا گرفته ای ....
میگذره دنیا ..... با تمام فراز و نشیب ها و خوشی ها و ناخوشی هاش
سلام
تولدت مبارک
تنهایی مثه تنهایی