«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

هذیان ِ 9 { روز نوشت }

گاهی وقتا وقتی تنهام ..انگار یکی با مشت میکوبه به قلبم ...منم بیخیال دستم رو زیر سرم میگذارم و آروم و ســـــرد سوت میزنم و خیره به سقف...نگاهی به گوشیم میاندازم و یکی یکی مخاطب ها رو نگاه میکنم...اسم غریبه ای داخلش نیست و هرکسی مشغول ِ زندگیه خودشه  ...

گاهی وقتا هم وقتی روشنفکرانه نظرت رو میگی و ابراز خوشحالی میکنی ...بالاخره یکی هست با مشت بکوبه تو دهنت ...و تو سکوت میکنی ...دنبال جواب میگردی که مگه چیزی گفتم !!! 

روزای سخت زندگی من تقریبا تموم شده ...البته به تموم شدن همه چیز تموم شد ...به تحقیر و توهین و تهمت و هرزگی و هزار چیز دیگه...خیلی وقته دیگه دلم نمیسوزه...دیگه سنگ شدم ...یه جورایی خنثی !! یه جورایی گیج و منگ ...یه جورایی بیخیــــــــــــال ...

گاهی وقتا وقتی میخندم از ته ته ته دل میخندم...اونقدر که غرق میشم در افکار کودکانه خویش...

تنهایی خیلی سخته...احساس شکست کردن خیلی بدتره ...اما من نه شکست خوردم ..نه تنهام...

تنها اونه که طرد میکنه ...شکست اونه که به همه چیز اعتراف کنه و بگه اشتباه بوده...

ولی یه جور دیگه هم میشه فک کرد...

یه روز تابستون.. وقتی تازه 5 سالم بود ، وقتی مامان میخواست برای بابا که داشت خونمون رو میساخت غذا ببره ، دنبال ِ سرش گریه کردم ...مامان دستش رو انداخت دور گردنم و موهای طلاییم رو نوازش کرد و گفت : مامانی ِمن ! هوا خیلی گرمه .دخترم هلاک میشه اگه بیاد...

منم  با گریه اصرار کردم که منم میام...مامان خانمی که عصبانی شده بود از دستم منو پرت کرد تو خونه و رفت...من وزنی نداشتم ؛ سرم محکم خورد گوشه دیوار ...وقتی بلند شدم تمام صورتم پر خون بود ...مهدی و آجیم اومدن بغلم کردن و زخم رو برام بستن...هنوز که هنوز ِ جاش روی پیشونیم مونده...

مامان وقتی اومد خونه خیلی ناراحت شد .بغلم کرد و  منو بوسید...

مامان واسه اینکه من تو گرما باهاش نرم غضب کرد بهم... تا من باهاش قهر کنم و بگم همرات نمیام ...این یعنی دوست داشتن..یعنی عشق...

من الان بچه نیستم...بزرگ شدم و درک دارم ...شاید غضب آدمها از روی دوست داشتنه ...از روی اینکه خاطرت هنوز عزیز هست و نمی تونه به تو حالی کنه که بودنش دردسر میشه ...دوست دارم اینجوری فک کنم..حتی اگه اشتباه باشه...

تنهایی سخته...دروغ به کسی که برات مهمه سخته ...ندیدن و نخواستن و نبودن سخته ....در اوج بغض ، گریه نکردن سخته ...احساس شکست کردن سخته ...

با تمام این تفاسیر..برای من گذشتن از همه چیز ....حتی خودم راحته اگه بخوام...من همیشه در مقابل سختی ها مقاومت کردم ...الان هم راحت میتونم پیروز میدان باشم...

فقط کافیه بخوام

نظرات 1 + ارسال نظر
بابک اسحاقی پنج‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 23:31

ممنون دوست گلم
پستت خیلی خوب بود و به قول خودت از دل برامده بود که به دل می نشست
ایکاش توی اردیبهشت نوشته بودیش

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.