«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

روزمرگی

امروز یه سر رفتم حافظیه .... خلوت بود و ســــــــــرد ...روبروی یه نیمکت مشرف به آفتاب نشستم و مجله خوندم ...ناگهان متوجه صدای یه نفر شدم که میگفت :

ببخشید خانم ...ببخشید

نگاهش کردم ..یه پسر حدود 18 یا بیست ساله بود که معلوم بود اهل شیراز نیست...گفتم بفرمایید ...

با دست پشت سرش رو نشون داد و گفت : اون چند نفر رو میبینید ؟!!!

نگاهی کردم و گفتم : بله 

ادامه داد : اونا دوستای من هستن .نزدیک نیم ساعته اونجا نشستیم و در مورد شما حرف میزنیم ... 

با تعجب گفتم : چــــرا من ؟؟

گفت : اولش که اومدید گفتیم این دختره منتظر دوست پسرشه ...اما تا الان که خبری از نفر دوم نبوده  

من : خب...حالا که چی ؟؟

پسر جوون : من ِ پیش نوک به دوستام گفتم میتونم از شما شماره بگیرم و باهاتون رفیق بشم ...جان هر کسی دوست دارین شمارتون رو به من بدین تا جلو رفقا ضایع نشم ...

من که از تعجب مات مونده بودم مجله رو باز کردم و گفتم برو آقا ...برو خدا روزیت رو جای دیگه بده ....

پسر جوون : خانم ...تو رو خدا حداقل بگذار باهات عکس بگیرم 

دیگه داشتم عصبانی میشدم ...به روبرو نگاه کردم و گفتم من عار دارم نگات کنم شما میخوای عکس بندازی ؟؟؟؟!!! عجبـــــــــــــــــــا !!!!!!

و مشغول خوندن مجله شدم...بیشتر به این فک میکردم که چرا ...من که کاری به کار کسی ندارم ...چرا میخوان این آرامش رو از من بگیرند...

بیکاری آدم رو به چه کارهایی که وادار نمیکنه ...بخدا این جمع دیوانه اند...





نظرات 1 + ارسال نظر
reyhan جمعه 17 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 20:35 http://cherthireyhoon.blogsky.com/

ملت بیکارن
تو خودتو ناراحت نکن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.