«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

رویــــــای خیس

"آخرین قسمت" 

بعد از رفتن بهرام، با وکیلم تماس گرفتم و مشورت کردم ونقشه ها کشیدیم...

خیلی وقت بود به این فکر میکردم راستی راستی این مبلغ پول از کجا به حسابم واریز شده بود.یه حساب 10-15 ساله که اصلا فکرشم نمیکردم منو از فلاکت ...نمیدونم.اما بعد از این مدت هنوز برام غیر قابل باور بود.فردای اون روز به اون بانک قدیمی رفتم .نه کارمند پشت باجه بود نه معاون بانک که معلوم بود از کسی میترسید بگه...هیچ وقت هم رییس بانک رو ندیدم.

از یکی از کارمندها پرسیدم: با آقای صدر کار داشتم

کارمند  بانک گفت: خیلی وقته از اینجا رفتن.

- کجا منتقل شدن؟

- نمیدونم. اخراج شدن . باهاش چکار دارید؟

- یه دوست قدیمی ام...آدرسی , تلفن تماسی؟ کار مهمی دارم.

نگاهی به اطراف کرد وگفت:یه شماره تماس دارم اما معلوم نیست جواب بده .

- مهم نیست .لطف میکنید؟

- چشم. اما ...

- اونم به چشم. از خجالتتون در میام...

- یاداشت کنید ....091

خیلی سریع تماس گرفتم اما خاموش بود.

روز دوم بهرام با دفتر کارگاه تماس گرفت وگفت جنسا رو آماده کرده.میخواست مطمئن بشه ببینه هنوز سر حرفم هستم یا نه.منم با خوشرویی تحویلش گرفتم واون مطمئن تر از قبل شد.

روز سوم استرس عجیبی داشتم.با وکیلم هماهنگ کردم .ساعت 8 شب مهیا شدیم.همه چیز آماده بود. آرزویی بود که همیشه داشتم .بهرام همه زندگیم رو ازم گرفته بود.زنم.هستی ام.حتی تو این مدت نتونستم نشونی ازشون پیدا کنم.بهرام مدتها بود که به جرم پخش انواع مواد مخدروهزارتا جرم دیگه تحت تعقیب بود وپلیس سالها بود که نتونسته بود دستگیرش کنه.اما این شب حکمش به دست من رقم میخورد.حس عجیبی داشتم.مثل همیشه خوش قول بود و ساعت 9 سر قرار بود.منم باتفاق وکیلم رفتم.با کلی خوش وبش نشستیم .کیف مواد روی میز گذاشت.منم مابقی پولش رو پرداخت کردم وبعد نیم ساعتی از هم خداحافظی کردیم.حالا نوبت اجرای نقشه بود. بچه ها وارد عمل شدن وبا یه کامیون جلو درب ورودی رو سد کردن.برادر وکیلم که سرهنگ ارشد نیرو بود باقرار ونقشه قبلی وارد عمل شدند .بهرام  هاج وواج مونده بود.بعد از کمی درگیری همراهان  بهرام و خود بهرام دستگیر شدند.بهرام از ناحیه پا زخمی شده بود وبه بیمارستان انتقال یافت.من هم تمامی مواد رو به نیرو تحویل دادم و طبق نقشه مبلغی رو که خرج کرده بودم رو تحویل گرفتم. بهرام با سابقه درخشانی که در طول این مدت داشت مطمئنا حکمش اعدام میشد ومن از این بابت راضی وخوشحال بودم.خوشحال بودم که انتقام خودم و خیلی های دیگه رو گرفتم

بالاخره بعد از  چند ماه معاون بانک رو پیدا کردم و قرار ملاقات گذاشتم. یه کارگاه سنگبری داشت، به قول خودش بهتر از حقوق کارمندی بود.اول منو نشناخت.اما وقتی توضیح دادم که اون رو چه اتفاقی افتاده بود آهی از دل کشید وگفت:

- آره...اون روز عجب روزی برای تو بود.عجب آینده ای واسه من ساخت.یادمه...

- راستی اون مبلغ پول چطوری به حساب من واریز شده بود.خیلی دوست دارم بدونم.

خنده ای کرد و دستی به صورتش کشید وگفت:

- خدا جای حق نشسته،راستش بعد رفتن شما ،یعنی بعد از اینکه رییس بانک از مرخصی برگشت,متوجه کمبود شد.چون اون مبلغ اونقدر برای یه بانک کوچک وپرت  زیاد بود که جرات نمیکردن پرتفوی بدن مرکز.کل واریزی های اون بانک در طول ماه یک ده هزارم اون مبلغ هم نمیشد.نمیدونی چه اوضاعی شد!

- میشنوم.چی شده بود؟

- جریان یه تبانی و اختلاس بود.یکی از تجار بزرگ شهر با مبلغی رشوه به رییس بانک یه وام 5میلیاردی از بانک میگیره وچون میخواسته به حساب خودش و خانوادش واریز نشه تا کسی چیزی متوجه نشه از رییس میخواد توی بانک خودش یه حساب رو پیدا کنه که صاحبش سالهاست سراغی ازش نگرفته باشه تا اون مبلغ رو به حساب اون واریز کنند وبعد 2 سال که آبها از آسیاب افتاد با یه سند انتقالی کل موجودی رو از حساب بگیرن و آب از آب تکون نخوره..

خنده ای کرد وگفت: گویا تو این همه حساب قرعه این خوشبختی به نام تو افتاد.وتو دقیقا 70روز بعد میای بانک و منم از همه جا بی خبر کل مبلغ رو بهت تقدیم کردم...

من که مات و مبهوت فقط به حرفاش گوش میدادم گفتم :خب چرا پیگیری نکردن...خیلی راحت میتونستن منو پیدا کنن که ؟!

-  نمیشد..اون وقت گندش بالا می اومد وهمه میفهمیدن پای یه اختلاس در میونه..هر چند هم همه فهمیدن.اما بروز ندادن که خبر دارن...بیمه خسارت بانک رو پرداخت کرد وهمه چیز تمام شد.این وسط من که معاون بانک بودم اخراج شدم.اونم تو اون روزایی که قرار بود به خاطر شایستگیم رییس بانک بشم. البته بد هم نشد چون الان آقای خودمم وراضی ام از زندگیم...

- عجب !!! اما منو از اوج فلاکت به اوج رسوند.الان سرمایه باد آورده من 4برابر اون مبلغ واریزی شده...وحاضرم برای جبران اخراج شدنتون هر کاری که بگید انجام بدم و هر مبلغی که بخواین دریغ نکنم.

تشکر کرد و قرار گذاشتیم که دوستان خوبی برای هم باشیم .هنوز هم بعد از چند سال دوستان صمیمی هستیم وروابط همچنان خانوادگی است.در طول این مدت همسرم رو پیدا نکردم آخرین خبری که داشتم همسرم ازدواج کرده بود وبه همراه دخترم هستی در خارج از کشور زندگی میکنن وخوشبختند.من هم خوشبختم. ازدواج کردم و  دوباره معنای زندگی رو میفهمم. اما امید دارم روزی دخترم هستی سراغم را بگیرد...خدا کند باشم وببینم...

                                       

                                    "پـــــایـــــان"


پ.ن: ببخشید اگه مشکل داره چون این داستان رو بدون فکر قبلی نوشتم...سعی میکنم بهتر بنویسم.

ببخشید دیر شد باز چون آمارم امروز تمام شد. 

نظرات 15 + ارسال نظر
محمود شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 18:19 http://bidagh.blogsky.com

زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیافروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست

فکر می کنم خلاصه پیام داستان همین بود،موفق باشید

tanha41 یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:30

من وقتی دوران را هنمایی بودم از این داستانها خیلی زیادمی خوندم داستان بر خلاف تعاریف قدیمی دیگه چیدن ماجراها بغل هم نیست بلکه یک برش کوتاه تراز حس وحال یکنفر یا یک ملت در مواجهه با یک اتفاقه اگر اولین داستانتون بود خوبه اما اگر چندمیشه نه خوب نیست اگر داستان کوتاه می نویسید بهتره همیشه خودتون رو جای اول شخص قرار بدهید وتا مطمئن نشدید که این آخرین تلاشتون ننویسید یعنی اگه احساس کردید بهتر می توانید بنویسید دوباره بنویسید در نوشتن داستان بازنویسی اهمیتی فوق العاده دارد
ببخشید اگه جسارت کردم ونقدی برداستانتان نوشتم دوست ندارم از کسی تعریف الکی بکنم وبا اینکار مانع پیشرفتش بشوم

سلام.
ممنون اولین بار بود که اینجور می نوشتم...میدونم کمبود زیاد داره.سعی میکنم بهتر بنویسم

ترنم یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:41

سلام عزیزم
داستانت از نظرمن خیلی قشنگ بود مخصوصا این قسمت
جدی میگم
ایشالله رفتم حتما به یادتون هستم
تلاله اون عکس ها رو دیدی
هر وقت می بینم اینقدر خوشحال میشم ....... اصلا این عکس ها یه چیز دیگه است
همش یاد دوران ابتدایی می افتم . اون پاک کن ها ....... اون متن درس ها
نگفتی کیانا خانوم خوبه ؟
مواظب خودت باش

خوبه عزیزم.کیانا قدش شده 56 سانت ووزنشم 4/600کیلو.داره خوشکل میشه وشیطون
آره اون عکسا منو یادآور خیلی چیزا بود.مرسی

داش آکل (ع) یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 http://dashakol.blogsky.com/

کل داستان رو از اول یکجا خوندم! خیلی روون بود به جز بخشهایی ش که لحنت تغییر میکرد! مثل اونجا: مواد انتقال یافت یا باقرار ونقشه قبلی وارد عمل شدند.
اما در کل خیلی خوب بود. فکر کردم حتی واقعیه ماجرا

خب اون قسمت واریزی پول به حساب یه معتاد درست بود .البته من مبلغ واقعیشو نگفتم.
مرسی

وصال یار یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:14 http://vesaleyar.royablog.ir

سلام
داستان قشنگی بود
پیشاپیش عید شما هم مبارک
التماس دعا
در پناه امام زمان

رجا دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 00:00 http://mm3.blogsky.com

قلمت خیلی خوبه
واقعا زیبا نوشتی

MAHTAB دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 00:36 http://rosane.bloghaa.com/

سلام تلاله عزیز
من هیچ وقت داستان نویس نبودم اما میتونم احساس کنم که واسه دفعه اول کار خوبیه، فقط یکم اتفاقا هول هولکی پشت سر هم میافتن. ببخش که به خودم اجازه دادم تا نقدی بکنم.
تلاله جون بلههههههه من مهتاب پروفایل هستم.

خاطرات یک اتش نشان دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:39 http://www.firemanney.blogsky.com

سلام
خوبین؟
قبول باشه
0000000000000000000
داستان زیبایی نوشتین
بازم بنویسین بنویسین بنویسین
منتظرتونم

فاطمه جعفری دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:54 http://kaalbod.bloghaa.com

شبیه سریال های تلویزیونی بود اما کشش داشت
تلای عزیزم بی معرفتی هامو ببخش به خدا به هیچ جا سر نزدم اصلا وحشتناک مشغول بودم . تو تو قلب من جا داری .
بوووووووووووووووووووووووووس

توت فرنگی دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:26 http://tootneveshte.blogsky.com/

خوب خدا رو شکر به خوبی و خوشی تموم شد...یعنی داستانهای واقعی هم اینطوری تموم میشن

الهام دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 22:55 http://shamevojood.blogsky.com

سلام خانمی
مبارک باشه خیلی خوشحال شدم برات درسا هم هی می گذره ... بینم چه رشته ای می خونی؟؟
داستانت هم خوب بود ولی سعی کن کمی دنباله دار باشه.
موفق باشی.

وحید سرباز سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:56

سلام
حقیقتا وقت که نشد بخونم
سر فرصت حتما کامل میخونم
ولی خیلی فعال شدی دختر
افرین

فرشید سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 17:41

سلام
این قسمت هم خوندم، ولی نمیدونم چرا این حس به من الهام میشد که توی نوشتن قسمت آخر عجله کردین، یعنی میخواستین سریعا قصه تموم شه، در صورتی که در قسمت های قبلی داشتان با سرعت خوبی پیش میرفت.

بنده نه منتقدم و نه ادبیات خوندم، فقط نظرم رو گفتم. منتظر داستانهای بعدیتون هم هستم.
موفق باشید

ترنم پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:36

سلام عزیزم
خوبی
ببخشید یه مدت نبودم
موفق باشی { بوسسسسسسسسس}

فرشاد پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:51 http://koodakanehha.blogspot.com/

سلام!خوبی؟ببخشید دیر میام،واقعا عذر!
وقتی داستان می نویسم، همیشه این سوالا رو از کسایی که بهشون میدم می پرسم!
روونی داستان؟
باور پذیری داستان؟
توصیف های داستان؟
پیوستگی داستان؟
و در آخر هم درصد ابهامی که به داستان تزریق کردم، چه طوره؟

روونی داستان خوبه وآدم و می کشونه!
به نظرم باورپذیری داستان تو قسمت آخر میاد پایین! و توجیهات برای برخی اتفاقات، از باورپذیری کم می کنه!
یه همچین داستانی توصیف زیاد نمی خواد ولی همونی که داره، خوبه!
پیوستگی داستان هم در حد متوسطه! ایده داستانت بیشتر باید به صورت بلند نوشته شه!
و اما ابهام! همه چی سرراسته،بذار خواننده یه خورده بجوه !
ولی در کل برای اولین داستان از 10 بهش 6.9 میدم!
و ازاینکه رک گفتم نظرمو عذر میخوام!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.