«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

افکار من در ۲۰ دقیقه.....

 

با زور پلکام رو باز می کنم .ساعت 6:45صبح رو نشون میده.باز یه روز دیگه با تمام بی حوصله گی هاش شروع شد.غلتی رو تخت می خورم.وای چقدر دوست دارم تا 9 بخوابم.

طبق عادت همیشگی نگاهی گذرا به گوشیم می اندازم.... خاموشه ....نه تماسی ...نه....این روزا اونم ساکته....شاید دلگیره از من!!!!! بی خیالش میشم

صبحانه رو آماه می کنم خامه با خرما.یه انرژی تازه بهم می ده و یه چایی گرم سردی تن یخ بسته ام رو ازم دور میکنه.بازم حساسیت من توی پوشش که چی بپوشم که مثل دیروز نباشه صدای مامان رو در میاره...بالاخره انتخاب می کنم ومی پوشم

حالا من منتظر بابا میشینم تا اون بیدار شه و من رو برسونه تا دفتر ...بالاخره از خونه آمدیم بیرون....کوچه....خیابون...مغازه ها ...همه سردن و خاموش...همه خوابن ...انگار فقط کارکنان مترو وکارگران شهرداری بیدارن ،شاید اونا هم مثل من مجبورن....

در طول راه سکوتی بین من و بابا برقراره که هیچکدوم حاضر نیستیم اونو بشکنیم...با اینکه ممکنه خیلی حرف واسه گفتن داشته باشیم.بابا زیر لب برای سلامتی ما بچه ها دعا می خونه ومنم تو سکوت سردی که اونجا حکم فرماست گوش می دم. اما ذهنم در پرواز اندیشه هاست....به هیچ چیز و همه چیز فکر میکنه.چقدر دوست دارم فقط 5 دقیقه بی خیال همه چیز بشم و به هیچ چیز فکر نکنم اما دریغ ودرد.....

وای یادم رفت بگم گل فروش هم بیدار بود. حتی زودتر از من .همه گل هاش بیرون گذاشته بود و بالای سردر مغازه یه ایران بزرگ نوشته بود.خواب دیشبم یادم اومد یه عالمه گل نرگس خوشبو پیدا کردم انگار خدا دوست داشت همه اینا برا من باشه...وای چه نرگسایی....

یادم افتاد به اینکه چقدر دوست داشتم برم ازش گل بخرم... آخر هم برای خواستگاری داداش از همون جا گل سفارش دادم. اصلا اون جوری که من فکر می کردم نبود.بیشتر از 5 نمونه گل نداشت. الان هم غصم میشه چرا نرفتم سوپر گل....

روبه روی اداره پست که رسیدیم خندم گرفت یادم اومد که خواهرم چند ماهی میشه عکساشو داده به من که براش چاپ کنم اما هنوز وقت نکردم و اون دیگه از سر خیرش گذشته...

خیابون شلوغتر شده بود.تقاطع رو دور زدیم آفتاب چشمام رو اذیت کرد.عینک آفتابی رو زدم رو چشمام ... دنیای بدون خورشید رو دوست ندارم.بی رنگه و بی روح!!!

ازدهام تاکسی ها فکرم رو مشغول خودش کرد که چه حوصله ای دارن که اینجور برای یه مسافر که شاید یه مسیر کوتاه رو بره اینجور تو صف می ایستند....

حالا دیگه همه بیدار شدن وترافیک شروع شده. سر هر چهارراه که می رسیدیم یه پلیس با یه دفترچه جریمه نو و دست اول ایستاده، احتمالا تا ظهر همه مشقاشو می نویسه...کم کم داشتم به دفتر می رسیدم. سکوت هنوز بین من و بابا برقرار بود.به نظر من خیابان وصال از همه خیابونهای شهر باصفاتره.اما باز امان از این شهرداری که با خرابکاری هاش چهره زیبای پاییزیش رو شبیه برفی میکنه که زیر لاستیک ماشین ها سیاه شده...

دیگه رسیدم دفتر .مغازه ها همه یخ زدن ... 

پیاده شدم و یه خداحافظی ویه تشکر سکوت سرد ما رو شکست. 

حالا خودم هستم وخودم. تنهای تنها....وفقط به یک.... فکر می کنم.

نظرات 3 + ارسال نظر
ممدم ممد اهوازی و خانومیش پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 19:10 http://zendegimoon.blogsky.com

سلام
اومدیم از نگرانی درت بیاریم
بلاخره به روز شدیم منتظریم خبر خوب داریم

رجا پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 23:21 http://mm3.blogsky.com

گرت هواست که چون جمع به سر غیب رسید بیا و همدم جام جهان نما می باش

چو غنچه گرچه فروبستگی است کار جهان تو همچو باد بهاری گره گشا می باش

سیامک سالکی جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:18 http://tighoabrisham.blogsky.com

سلام تلاله جان، خوبی؟
خیلی قشنگ و دلنشین نوشتی، خیلی. واقعا از خوندنش لذت بردم.
چقدرم به این خندیدم:
یه پلیس با یه دفترچه جریمه نو و دست اول ایستاده، احتمالا تا ظهر همه مشقاشو می نویسه...

فعلا.
موفق و شاد و سلامت باشی.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.