«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

پارسال همین موقع ها.....


انگار همین دیروز بود چه زود گذشت.

بیاد فداکاری اون روز افتادم و نمی دونم کار درستی بود یا نه.

اصلا منطقی بود یا خیلی احساسی برخورد کردم.اون روزا خسته بودم .آشفته..

فکر اینکه می تونی با یه کلمه ساده دل یه آدمی رو خوشحال کنی

که از مرگ زود رسش دور بشه ذهنم رو بهم ریخته بود...

اما ته ته ته دلم برای خودم دل می سوزاندم

.چون هیچ وقت دوست نداشتم زندگی رو از خودم بگیرم.

اما وقتی می دیدم می تونم زندگی بدم !!!!

خوب نبود .با من سازگار نبود.

اون روزا هیچ کسی نبود تا تسکینی واسه قلبم باشه...

که دلداریم بده. سرم داد بزنه....منعم کنه ...

شده بودم یه قاب عکس ...

مثل این دختر ...

loxb1n9jm5p5z6evhoy.jpg

گذشت وگذشت...تا عاقلانه ترین راه رو انتخاب کرد...رفتن...

همه چیز تو قلبم برگشت...

عشقم...آرزوهام...رویاهام...بودن ....ماندن....شکفتن...

همه اون چیزایی که من بهش فکر میکردم...دوباره برگشت....

خوشحال بودم.دوست داشتم زندگی کنم .

دوباره رویاهام در ذهنم سبز می شدند .بار میدادند.

شدم مثل همیشه و شاید بهتر... آواز همیشگی در ذهنم تداعی شد:

می توانست او اگر میخواست....

ومن تونستم


پ.ن 1: 30 آبان ماه تولد 1 سالگی وصال.مبارک خودم ...

پ.ن2 :از اینکه دوستانی مثل شما دارم به خودم می بالم...

پ.ن 3 :اینم روزای قبل آشنایی با شما بود....بهروز باشید




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.