ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
یه خاطره خاطره ای که درس عبرتی شد هم برای من هم برای مامان مهربونم
دیروز وقتی از سر کار به خونه رسیدم سردرد شدیدی داشتم اون قدر سردردم زیاد بود که حس می کردم یه نفربا مشت زده توی چشمام من که عادت نداشتم حتی اگه بمیرم قرص بخورم به پیشنهاد مامان یه مسکن خوردم مسکن که نه مامان میگفت مسکنه توی گوشیم هر چی گشتم اسم دارو رو پیدا نکردم که ببینم عوارضش چیه
خلاصه از ما که نه از مامان اصرار
گفتم اگه خوابم بگیره عصر از سر کار جا می مونم!!!!!!
مامان می گفت اینجوری نیست دکتر که نوشت اینو نگفت!!!!!!
قرص رو خوردم ۵ دقیقه بعد احساس کردم خسته ام و سرگیجه دارم همون جا روی مبل خوابیدم تقریبا ساعت ۳ بعد از ظهر بود...
با صدای گوشخراش تلفن یهو پریدم قلبم از جا کنده شد تلفن رو که جواب دادم داداش بود که میگفت چرا گوشیتو جواب نمی دی...چرا هر چی زنگ میزنم کسی خونه نیست به داداش گفتم الان میام سر کار .....خندید وگفت حالت خوبه ؟؟؟؟این موقع؟؟؟؟؟؟؟
وقتی به زور چشمامو باز کردم دیدم همه جا تاریکه !!!!
ساعت ۸ شب بود چنان هنگ بودم که حرفی واسه گفتن نمونده بود از فریاد من مامان اومد گوشی رو ازم گرفت و با داداش مشغول صحبت شد که چی شده که اینجوری شده...
منم دیگه نفهمیدم چی شد؟؟؟؟بیدار که شدم دیگه از سردرد خبری نبود ساعت ۱۰ شب بود
تعجب کردم آخه همه بچه ها اومده بودن خونه
با ترس گفتم چی شده اینجا چه خبره....
کلی ترسیدم نگو همه نگران من بودم ومامان از همه ناراحت تر ...
بالاخره بیدار شدم اما هنوز خوابم می آمد ....
خلاصه...
اما واقعا شبیه مرگ بود.... یه مرگ رویایی.... بدون درد.... بی دغدغه...
سلام تلاله جونم
یه داستان دارم برات که به واقعیت زندگیم بی شباهت نیست
بیا تا برات میل کنم
وقتی که میخوابم میمیرم و وقتی که بیدار میشوم دوباره زندگی را شروع میکنم
(گاندی)
شما بزرگوارید منهم شمارو لینک کردم