«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

به او که مرا دوست نداشت

عید بود...

در خروش بی کران قلبها

در سکوت بی امان لحظه های انتظار

در زمان اشتیاق هر زمان

در خروش بی قرار قلب من

حس غریبی داشتم...

چشمهایم منتظر ... جسم وروحم بی قرار...

ام دلم بر شوق دیدن ماندگار ...

در سلوک کعبه خورشید خود

شوق دیدن داشتم...شوق ماندن ...آمدن...

شوق دیدار کسی در شب چراغ آسمان ...

شوق دیدار عزیزی که وجودم غرق اوست...

اما چه گویم !!!

او نیامد ...

لحظه ای هم بر رفیق ماندگارش ....خط عشقی ننوشت ...

چه بگویم ؟ حتی...

با تمام احساس ...

در وجودش لحظه ای ... یاد مرا...نام مرا ...زنده نکرد

من هم در این غروب...

بارها طلب مردن ورفتن کردم...

تا که رویای خیالم...در پس آن شورها پنهان شود...

شاعرخواهرم دینا بهار80

نظرات 5 + ارسال نظر
داداشی یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 21:30 http://gulay.blogfa.ir

سلام آبجی ...
خیلی دوست داشتم اولین کامنت رو من بذارم --
اول از همه از خواهر عزیزت دنیا ممنون که این شعر زیبارو سروده ..
دست گلت هم درد نکنه که این همه به فکر منی و میشه گفت یه جورایی
رفیق لحظه های تنهایی من و شاید هم ...
راستش مشکل من یکی دوتا که نیست ..
هزاران هزار مشکل----
یکــــــــــــی همون My love منه که خیلی خیلی خیانت کرد ، روم نمیشه بهت بگم
ولی مشکلای دیگم که الان نمیتونم بگم ولی در کل میشه گفت که من الان مرگ رو به
زندگی ترجیح میدم ----------- خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا --------------

دینا یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 22:17 http://www.dina.blogsky.com

سلام. چطوری؟
ایول اسم خواهرتم دینا می باشد؟ :دی
به به! به به! چه اسم قشنگی :)

وحید سرباز دوشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 11:13

سلام
نه داداشی میرم
مطوئن باش
الان که دارم مینویسم میخوام بعدش برم
ولی یه کم حرفات اروم کرده --خیلی خانومی

فرزاد دوشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 20:30 http://delshodehgan.blogsky.com

سلام
پیشاپیش به خاطر تاخیرم عذر خواهی میکنم اگه کمک کنید دوباره می خوام شروع کنم

هنوز پستارو نخوندم میام حتمت می خونم

موفق باشید

وحید سرباز سه‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 10:17

سلام داداش
خوبی عزیزم
اره
رفتم
ولی یه جوری بودم
احساس گناه میکردم با اینکه کاری نکردم
یه جورایی کم اوردم مقابلش
ولی به جون خودم خیلی راحت شدم
نه برای اینکه فقطاونجا بودم
برای اینکه تونستم دردمو به یکی بگم که نه بهم میخنده و نه نصیحتم میکنه
خیلی خانمی
به خدا خیلی دوست دارم
امیدوارم تو هیچ وقت دلت نگیره و همیشه با اونی که دوس داری حالا میخواد هر کی باشه خوش باشی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.