«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

کودک ِ درون ِ من...

امان از این کودکِ درون... اما گاهی وقتا خیلی خوبه .فراموش میکنیم که بزرگ شدیم...فراموش میکنیم باهمه شلوغی اطرافمون اون ته ته ته دلمون تنهاییم 

خب انکار نمیکنم که همه حتی بابا دوست داشت من پسر باشم...منم دوست داشتم برای بابا نقش یه پسر رو بازی کنم ...تا دوم ..سوم راهنمایی تیپم پسرونه بود...قبل از اینکه اون اتفاق کذایی تو زندگیم بیوفته ...یه دختر با بلوز و شلوار و موهای کوتاه و کلاه نقابدار...

خب محدودیت زیاد بود برام.اما وقتای 4شنبه سوری شیطنت ما هم شروع میشد...

یادمه بعضی از دوستای داداشم خیلی سر به زیر بودن _ شاید هم احترام حالیشون بود و حرمت خونه رفیق رو نگه میداشتن _ وقتی میآمدن دنبال داداش اون پشت دیوار می ایستادند و یواش و آرووم که کسی نفهمه میگفتن آقا مهدی هستن ؟؟

حرصم میگرفت ازشون... اون وقتا خجالتی بودم و کاری نمیکردم نهایتش اگه تو خیابون میدیدمشون بلند صداشون میزدم و براشون دست تکون میدادم . اون بیچاره ها هم رنگ به رنگ میشدن بین جمع دوستان ...

مثل الان نبود که طرف فسقلیه ها اما جلفه...اسمش رو هم گذاشته جووونی و شیطنت!!!

حدود 2سال پیش بود توی یه شرکت پخش کارای حسابداریشون رو انجام میدادم. پنجره شرکت مشرف بود به ترمینال و رودخونه خشک ...کارم که تموم میشد میرفتم کنار پنجره و از طبقه سوم منظره مسخره بیرون رو نگاه میکردم.پایین ساختمون ورودی پارکینگ بود .یه روز دیدم یه ماکسیما جلو درب پارکینگ ایستاده و راننده خوش تیپ و اتو کشیدش درب رو باز گذاشته داره با تلفن حرف میزنه ....شیطنتم گل کرد 

یه لیوان آب برداشتم و  ریختم پایین و ریخت رو پاش ..

صدا کرد آهـــــــــــــــااااای یارو !!!!!

سرم کردم بیرون و گفتم ووووووووووووووااااااااای ببخشید !! کار بچه بود ...دعواش میکنم الان

بعد لحنش رو عوض کرد و گفت عیبی نداره ..بچه س دیگه .نمیدونه ...آب روشناییه

کلی با فرنوش دوستم خندیدیم ...ولی خداییش همیشه اینجور نمیشه ها ...


توصیه میکنم هر شیطنت رو فقط یکبار امتحان کنید 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.