«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

اگر پسر بودم ....!!!!

به این فکر میکنم که اگه رویای خانواده پدری من به حقیقت تبدیل شده بود و بعد از 3 تا دختر من پسر شده بودم چی میشد و من چه آدمی بودم الان !!!

زمان تولد من بابا روی یه ساختمون نیمه کاره از صبح تا غروب کار میکرد . استاد بنایی بود واسه خودش و خیلی جوون و فعال و پر انرژی ...فک میکنم 28 سال داشته اون زمان...فک کنید 28 سال داشته و منتظر بدنیا امدن پنجمین فرزندش بوده که به اصرار بی بی ماهم (خدا رحمتش کنه ) که میگفت  ایندفعه حتما کاکل به سر ِ...

حالا من داستان رو برعکس تعریف میکنم که اگه پسر بودم چی میشد!!!

یکی از روزای بارونی یعنی هشتمین روز از دومین ماه زمستان بود که صدای گریه پسری همه رو متعجب کرد ، بر خلاف انتظارشون که فک میکردن این بچه هم دختره ...خدا یه پسر ِ کاکل به سرِ ِ ناز و خوشکل و تپل مپل بهشون داده بود ... 

خبر رو به بابا دادن و بابا از ذوق نمیدونست باید چکار کنه ..فقط خدا رو شکر کرد و شکر کرد ...

خب احتمالا برای اینکه اسم ِ مابقی رو هم از استاد بزرگ کافی پرسیده بودند به یقین اسم منو ابوذر میگذاشتن...شاید هم سهراب ...شاید هم برای اینکه به اسم بابا بیاد محمد علی ...شاید هم علی محمد

خب حالا من میگم ابوذر چون یه نیمچه خاطره ای از یه ابوذر نامی داشتن...

من بزرگ شدم و بزرگ شدم . دوران جنگ دیگه یه مرد نمیترسه که پس خونه بی بی گل و بی بی ماه تعطیل و مجبور بودم برم مدرسه چون یه مرد که از جنگ نمیترسه ..و احتمالا الان جای این زخم که روی پیشونیم مونده نبود چون مامان دیگه نمیتونست یه مرد رو به راحتی پرت کنه تو خونه که سرم بخوره به دیوار و الی آخر ... و داداش مهدی نمیتونست تنهایی دوچرخه داشته باشه ...واای چقدر دوچرخه دوست دارم...

اگه پسر بودم کسی نمیتونست نگاه چپ بهم کنه ...میرفتم باشگاه و کونگ فو رو ادامه میدادم تا درجه استادی ...و زمانی که داداش واسه خاطر آرامش ما از تفریحش گذشت منم میگذشتم ...هم کار میکردم، هم درس میخوندم ..

اون وقتا کامپیوتر تازه مد شده بود و قطعا توی همین رشته درس میخوندم تا مهندس بشم و واسه خودم آقایی کنم...

میشدم افتخار بابا و مامان و فامیل مثل الان داداش مهدی ...

بعد شیفته مرام و معرفت یه دختر خوب و زرنگ میشدم و مرد و مردونه میرفتم خواستگاریش...حتی اگه 100 تا سد جلو روم باشه ...من واسه این نیومدم که دنیا خوف بندازه به دلم ..مرد و مردونه برای بدست آوردنِ ارزوهام تلاش میکردم ...



پ.ن1:

آی ابوذر ...ابوذر !! بیدار شو ...تو دختری  و محکوم به انتخاب...تو همون دختر مو طلایی هستی که توی روز اول زندگیت با گریه های شیرینت مشت محکمی زدی تو دهن اونایی که منتظر پسر ِ کاکل به سر بودن ...اونایی که با کنایه پیش بابا رفتن و گفتن اینم دختر شد !!

بابا هم با شادی گفت دختر پسری دارم ...خب بزرگ میشه و ازدواج میکنه و دامادم میشه پسرم...

به قول بابا ...دخترم کم از مرد نداره ...

من دخترم ... با احساس...پـــر غــرور... زیبا و جســـور 

ســـرشار از اکسیـــژن ناب جوونـــی


کسی اگه اعتراض داره خودش رو حلقه آویز کنه ...


پ.ن2:

این روزا کتاب محمد بهمن بیگی رو میخونم و بعد از هر فصلی کلی میرم تو فکر ...

آقا ...اگه واسه بدنیا اومدن من تفنگ ِ سر پر شلیک کرده بودن الان منم از دانشمندای بزرگ تاریخ بودم...شاید هم یه نویسنده بزرگ...

کسی چه میداند !!! 


نظرات 1 + ارسال نظر
عرفان یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 08:37 http://dastforosh.blogsky.com/

پسر بودن هم همچین آش دهن سوزی نیست واللاا باز وقتی دختری کلی آدم نازتو می کشن و تازه اگه یه همسر خوب هم گیرت بیاد که تا اخر عمر خانومی اش رو می کنی.
به پدرتون افتخار کنید با معیارهای امروزی از مفاخر بزرگ به حساب میان. فکرشون بکن 28 سالگی و 5 تا بچه

درود
بله پدر من در 19 سالگی ازدواج کرده ...عاشقشم...اما بعضی وقتا با ته تقاریش کل کل میکنه
خیلی بااحساسه و دختر دوست
الان جمعا با نوه و عروس و داماد پدر 8 دختر و 5 پسر است ...اون پسر آخری(داماد آخر ) هم هنوز خوشبخت ترین مرد تاریخ نشده عرفان جان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.