«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

امروز خیلی خوبم...

امروز خیلی خوبم...خیلی خوب ... 

چند روزی بود گرفته و غمین بودم .انگار دست خودم نبود و دوست داشتم یه بهونه پیدا میکردم و یه دل سیر گریه...از اون دخترهایی هم نیستم که آشکار گریه کنم ...اصلا چه معنی داره همه عالم و آدم بدونن که غمگینی ...

بابا میگه از درون شکستن سخته ...از درون غمگین بودن سخت تر ...خب منم عاشق ِ چیزای خاصم و سخت

وقتی داشتم ایمیلم رو چک میکردم آی دی یکی از دوستانم که خیلی برام عزیزه رو سبز دیدم...میگم خیلی عزیز چون اندازه همه زندگیم دوستش دارم...با نا امیدی سلام دادم و از دلتنگیم براش گفتم...

مثل اون زمانها که گریه میکردم و بهم میگفت گریه کن ..گریه آدم رو آروم میکنه ،باهام حرف زد . با یه قاطعیتی گفت خدا نمیتونه هر کار میکنی وقتی خودت میدونی درست نیست برگردونتت به حالت اول...پس کارِ خودته...ضعف ِ خودته و گردن خدا ننداز

گفت همه چیز خوبه اما به دید ِ خودت ربط داره چطوری نگاش کنی ..

گفت مثل این آدمایی نباش که فقط میخوان ناله کنن...سعی نکن خودت رو الکی شاکی نشون بدی 

گفت کارات رو درست کن و بهتر تصمیم بگیر

گفت تنها توصیه من اینه که خودت رو الاف رابطه هایی که زندگیت رو مشغول میکنه نکن

گفت چند روز آروم باش و الکی با خدا درگیر نشو

گفت ما درگیر کارای بدی هستیم که انجام میدیم

گفت با خودت رو راست باش ...لازم نیست به کسی بگی...فقط با خودت...خودِ خودت


خیلی به حرفاش فک کردم...دیشب رو تا صبح فک کردم و فک کردم ...با خودِ خودم حرف زدم و جنگیدم...کاری هم با خدا نداشتم...هیچ کسی رو مقصر ندیدم...راست میگفت...انگار از دلم خبر داشت...انگار میدونست باید این چیزا رو بگه که منو آرووم کنه ...نزدیکای اذان بود دیگه که به یه نتیجه درست و درمون رسیدم..به این که من هستم...خدا هست ...عشق هست ...زندگی هست

به داشته هایی که داشتم فکر کردم...چیزایی که برام از هر چیزی در این دنیا باارزش تره ...به محبت بی پایان مامان و بابا...به  داداش مهربونی که همه زندگیمه...به خواهرای مهربونی که با ناراحتی من اشک میریزن و با خنده من میخندن...

به خواهر زاده ها و بردار زاده ام فکر کردم و به خودم نهیب زدم من یه همچین کسایی رو دارم که هر کسی آرزوی داشتنشون رو داره...

جانمازم رو پهن کردم و به داشتن خدایی فکر کردم که به من نزدیکه...نزدیک تر از رگ گردن

دیگه بهونه نمیخوام...خالی شدم...

دلتنگی انگار پروانه ای از وجودم پر کشید...قلبم آروم شد..

این جمله که (همه چیز خوبه اما به دید ِ خودت ربط داره چطوری نگاش کنی ...) تو گوشم زمزمه میشد و آرومم میکرد ...

و اما امروز...خوبم ... انگار تو دلم سونامی شده...همه چیز زیر و رو شده

دلتنگ نیستم...از هیچ چیز و هیچ کس...آسمون آبی تر از روزای قبل شده...

انگار همه چیز خوبه ...همه چیز آرومه... جاری شدم.

مثل اون رودی که پیچ و خم بسترش مانع رسیدنش به دریا نمیشه

ممنونم دوستم...ممنونم آرامشم...ممنونم همه زندگی ام

نظرات 1 + ارسال نظر
عرفان دوشنبه 25 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 00:33 http://dastforosh.blogsky.com/

خوبه که خوبی.

مرسی عرفان جان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.