«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

روزمرگی

یه عالمه حرف دارم واسه نوشتن اما واقعا حوصله نوشتن ندارم ...فردا جلسه دارم و مجبورم چادر بپوشم . هر چند بابا میگه چادر بهت میاد اما وقتی میپوشم بیشتر مورد توجه ام و این منو سخت منزجر میکنه ...هر ننه قمری میخواد خودی نشون بده ...حوصله جلسه رو هم ندارم ...کاش مریض میشدم تا کنسل میشد ...اما حیف که من بیدی نیستم که با یه مریضی جزئی از پا بیفتم و خونه نشین شم ...

تو این فکرم که چرا حرفام خودم رو آروم نمیکنه ...دیروز یه خانم بهم زنگ زد و با صدای لرزونش از من خواست تا منو ببینه ...منم رفتم و دیدمش و فهمیدم که یه رابطه کاری برای ایشون که همسر اون بنده خدا بودن سوء تفاهم شده ....خیلی باهاش حرف زدم و بهش اطمینان دادم که چیزی نیست و فقط رابطه کاریه که اونم اگه ببینم به زندگی ایشون لطمه میزنه خیلی راحت وظیفه دیگه ای رو به عهده میگیرم که به همسرشون دخلی نداشته باشه...موقع خداحافظی محکم بغلم کرد و گفت ممنونم . خیالم رو راحت کردی و از هم جدا شدیم ...

و من در این تفکر بودم که چرا ؟ واقعا چرا تفکر مردم در مورد ِ من !!!! 

هیچی اصلا ...مهم نیست دیگه 

نظرات 2 + ارسال نظر
پرچانه پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:10 http://forold.blogsky.com/

چه حس بدی پیدا میکنی وقتی یه نفر اینطوری در موردت فکر میکنه
آخه برای منم پیش اومده

واقعا

عرفان جمعه 12 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 16:14 http://dastforosh.blogsky.com/

ای بابا. خوبه که خیالشو راحت کردی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.