«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

خاطره

امروز تولد امام رضا بود. سلطان ِ طوس ، بزرگی که منِ حقیر ازش دلگیرم و ناراحت..

عید به خاطر هوای دل ِ مادر و پدر عازم مشهد شدم ...عازم جایی که نمی تونستم زیر آسمونش نفس بکشم...با اکراه چادر پوشیدم و راهی حرم شدم . بر خلاف میل باطنی ام دلم آروم نداشت . عزم و جزم کردم که با گلایه برم اونجا...روزه سکوت بگیرم و فقط چشم بدوزم به گنبد طلاش تا بهش ثابت کنم ناراحتم . تنهایی میخواستم ...واسه همین راحت توی جمعیت خودم رو از مادر جدا کردم ...رفتم و رفتم و رفتم..نمیدونم کدوم صحن بود اما هر جا بود گنبد طلائی رو راحت میشد دید ...رفتم و یه گوشه خلوت و دور راحت نشستم رو زمین و نگاش کردم .. اونقدر دلم میخواست بغضم رو بشکنه ....دلم میخواست این عقده لعنتی ...این سکوت ِ بی حد م رو بشکنه...دلم میخواست بیاد و برام دلیل و برهان بیاره ...دلم رو راضی کنه !!!

اما انگار اون سرش خیلی شلوغ بود و به من اعتنایی نداشت ...سکوتم رو شکستم و گفتم : تو که آقایی ...تو که بزرگی ...تو که عالم دهری و پیشِ خدا حرمت داری به من بگو چرا همه چیز رو بهم کوفت کردی ...چرا کاری کردی که این بغض لعنتی مثل خوره از درون منو نابود کنه ...چطوریه که همه با دیدن گنبد طلای شما اشک میریزن و من با وجودی که حضورت رو کنارم احساس میکنم اشکم نمیاد...چرا سنگ شدم ...بیا ..اون جمعیت رو فراموش کن و این گوشه حرمت منو ببین ...

صدای اذان توی گوشم منو وادار به سکوت کرد ....نماز ِ خوندن مردم رو دیدم ..بعضی چه عاشقانه و برخی چه بی تفاوت و برخی هم مثل من !!!

نه ...کسی مثل ِ من اونجا نبود نگاهم رو به زمین و دوختم و آروم زمزمه کردم :

گدای دوره گردم ...رضا دورت بگردم 

و تکرار و تکرار و تکرار

با صدایی به خودم اومدم...یکی از خادمین بود. مردی تنومند...با کتی سورمه ای 

گفت :دخترم  چیزی شده ؟ 

گفتم : دلم میخواد برای یه لحظه بیاد و دلیل چرا هام رو برام بگه

شکلاتی از جیبش درآوردو تعارفم کرد و خندید و گفت دخترم آقای ما حواسش به همه هست .. . هر چیزی مصلحتی داره 

خنده تلخی کردم و گفتم : ما که مصلحتش رو درک نکردیم

و اون منو تنها گذاشت...

شکلات رو نگه داشتم هنوز...شاید خوردنش هم لیاقت میخواد ...مثل ِ بودن زیر ِ سایه بزرگوارش ...

نمیدونم ....

نظرات 4 + ارسال نظر
علیرضا چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:08 http://aloonak14.blogsky.com

قشنگ بود قلمت.فقط متوجه نشدم از چی گلایه داشتی؟از این ک امام بغضتو نشکست؟

شادی چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:20 http://joujemoalem.blogfa.com


سلام
با خوندن ژستت گریه کردم.
منم حرم بودم اتفاقا.

عرفان شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:33 http://dastforosh.blogsky.com/

جالبه که برخوردت با اون خادم برخلاف خیلی ها عارفانه نبوده. مثلا فکر نکردی که امام رضا خودش اونو فرستاده که بگه به یادتیم.

هر چیزی لیاقت میخواد ...به نظر من هیچ کسی چنین لیاقتی رو نداره
خصوصا من

عرفان شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 22:45 http://dastforosh.blogsky.com/

این سرزنش کردن ها فقط اعتماد به نفست رو ازت می گیره.

سرزنش ؟!!
من اینجور فکر نمیکنم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.